حتی حاضر نبـود اسب خود را با تمام شترهای مـرد باديهنشین تعویض کند.
باديهنشین با خود فکر کرد:حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیلهای باشم.
روزی خود رابه شکل یک گدا درآورد و درحالی که تظاهر به بیماری میکرد،درحاشیه جادهای دراز کشید.
او میدانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور میکند.
همین اتفاق هم افتاد
مرد با دیدن آن گدای رنجور،سرشار از همدردی،از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
مرد گدا نالهکنان جواب داد:من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم.روزهاست که چیزی نخوردهام و نمیتوانم از جا بلند شوم.دیگر قدرت ندارم.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود.
به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست،پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
مرد متوجه شد که گول باديهنشین را خورده است.فریاد زد:صبر کن!
میخواهم چیزی به تـو بگویـــم.
باديهنشین که کنجکاو شده بود،کمی دورتر ایستاد.
مرد گفت:تو اسب مرا دزديدی.
دیگرکاری از دست من برنمیآید،اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مـرا برآورده کن.
"برای هیچکس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدی"
باديهنشین تمسخرکنان فریاد زد:چرا باید این کار را انجام دهم؟!
مردگفت:چون ممکن است،زمانی بیمار درماندهای کنار جادهای افتاده باشد.
اگر همه این جریان را بشنوند،دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد.
باديهنشین شرمنده شد.
بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند،اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد.
کتاب بالهايی برای پرواز (نوشته:نوربرت لايتنر)