دگـر از کوس و کـرنا و تبیـــره
نوایی نیست،گیتی گشته تیره
چو اهریمن بیـزدان گشتـه چیـره
مـرا جـز گوشه گیری نیست چاره
بزن ای ساعت شمس العماره!
زمین بر آسمان چشم حسد دوخت
چراغ خانه و برزن برافروخت
ز رشگ اخترانش دل همی سوخت
که چشمک میزنند از هر کناره
بزن ای ساعت شمس العماره!
چو پاسـی از شب تاریـک بگذشت
خموشی حکمفرما بر جهان گشت
زن زنگی بـــرو گیسو فرو هشت
سیـــــاه و خشمگین و بَـد قَباره
بزن ای ساعت شمس العماره!
بـزن! تا چرخ در گشتن شتـابد
بـزن! تا ماه از گـــردون بتــابد
بـزن! تا دل در آغوشـم بخوابد
چو خفتـه کودکـی در گاهواره
بزن ای ساعت شمس العماره!
بیـــاد بامـداد زنـدگانی
که از دست خــدای کامـرانی
گرفتم جامی از شهد جوانی
بکوی قصر شیرین زواره
بزن ای ساعت شمس العماره!
بسوزد آنکه در عالم سبب شد
که مـا را نـوجوانی در تعب شد
درآتش سوختم تا نیمه شب شد
بـرای خـــاطر مـن،با شماره
بزن ای ساعت شمس العماره!
فــروغ ماه کم کم شد هویدا
که گردد مونس دلهای شیدا
فــراز کوهساران گشت پیـدا
ز قــرص ماه تـابـان نیــم پاره
بزن ای ساعت شمس العماره!
چو خور پنهان بود دوران ماهست
میــــان اختــران مه پادشاهست
خـــداوند نگیـــن و فـر و گاهست
بپـــاس خـــاطر مـاه و ستــــــاره
بزن ای ساعت شمس العماره!
بـزن! تا اختـــری از نـو بـرآید
بـزن! تا روزگاری خوشتـر آید
بـزن! تا شــهریاری دیگــر آید
گشاید از کمر خونین ستـاره
بزن ای ساعت شمس العماره!
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 544
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1