ازقضا یكی از آنان به رحمت خدا میرود.پس از گذشت چهل روز،یار هم عهد در عالم رویا،متوّفی را می بیند كه در جایگاهی مناسب و خوب قرار دارد.سلام میكند و به او میگوید:رفیق،از تو گله دارم،مگر مابا هم قرار و عهد نداشتیم؟ و او پاسخ میدهد:درست است.من بر سر عهد بودم،اما مقداری از پیمانه ات خالی است،وقتی پر شود،خواهی آمد.این بار می پرسد:به من بگو آنجا چه خبر است؟
این مكان خوب و خرّم را چطور به تو داده اند؟
پاسخ میدهد:آن قدر بگویم كه سخت است.یادت میآید در آن سفر كربلا كه رفتیم از چند گمرک باید می گذشتیم.اینجا هم همان است.گمرک به گمرک جلوی آدم را می گیرند.یكی از آنها مربوط به حساب نماز است. یكی مربوط به روزه است و الی آخر.امّا رفیق،من به هر یک از این جایگاهها می رسیدم،وجود مقدّس حضرت عبدالعظیم علیه السّلام تشریف میآورد،دست مرا می گرفت و از آنجا رد میكرد.
تا مرحله آخر كه مرا به اینجا آوردند و می بینی … . ده سال پس از این خواب،آن خادم هم از دنیا رفت تا به یار هم عهد خود بپیوندد …
نقل از سایتhttp://www.abdulazim.com
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 499
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3