عماربن یاسر گوید:
من با امیرالمؤمنین علیه السلام در مسجد جامع کوفه بودم و کسی غیر از من نزد آن حضرت نبود.
شنیدم که امیرالمؤمنین علیه السلام می فرمود:او را باور کن،او را باور کن.
من به اطراف نگاه کردم و کسی را ندیدم،خیلی تعجب کردم.
حضرت به من فرمود:
ای عمار! مثل اینکه با خودت می گویی که من با چه کسی حرف می زنم؟
عرض کردم: بله،چنین است.
فرمود:سرت را بلند کن.
سرم را بلند کردم و،دو کبوتر را دیدم که با هم حرف می زدند.
فرمود:ای عمار! می دانی که چه می گویند؟
عرض کردم:نه،ای امیرالمؤمنین!
فرمود:
کبوتر ماده به کبوتر نر میگوید که تو به غیر از من،دل بسته ای و از من دوری گزیده ای؟
و کبوتر نر سوگند خورده و میگوید که این چنین نیست.
ماده گفت که من حرف تــو را باور نمی کنم.
نر به او گفت که سوگند به حق کسی که در این قبله است!
من به غیــر از تـو به کس دیگری دل نبستـه ام.
عمار،من به کبوتر ماده گفتم: گفته های او را باور کن،گفته های او را باور کن.
عمار گوید،عرض کردم:
ای امیرالمؤمنین!
من کسی را غیر از سلیمان بن داود علیه السلام نمی شناسم که به زبان پرندگان آشنایی داشته باشد.
فرمود:ای عمار! همانا سلیمان به حق ما اهل بیت از خداوند درخواست کرد به زبان پرندگان آشنایی یافت.
بحارالانوار،ج42،ص56
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 429
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0