زاهدی گوید: جواب چهار نفـر مــرا سخت تکان داد.
اوّل:مردفاسدی ازکنار من گذشت ومن گوشه لباسم راجمع کردم تابه اونخورد.او گفت:ای شیخ خدا می داند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوّم:مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.گفت:تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
سوّم:کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را ازکجا آورده ای؟کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت:تـو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم:زنی بسیار زیبــا که در حال خشم از شوهرش شکایت میکرد.گفتم اوّل رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.گفت:من که غرق خواهش دنیاهستم چنان ازخود بیخود شده ام که ازخود خبرم نیست ؛تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 418
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 17 بهمن 1392
|
|
اکبر عبدی هم بازی مرحوم حسین پناهی،خاطره ای از همکار سابقش میگوید!!
اکبر عبدی میگوید:یک روز سر سریال بودیم...هـوا هم خیلی سرد بود.
حسین از ماشین پیــاده شد بدون کاپشن...
گفتم:حسین این جوری اومدی از خونه بیـــرون؟نگفتی سرما میخوری؟!
گفت:کاپشن قشنگی بود نه؟...گفتم: آره...
گفت:
من هم خیلی دوستش داشتم ولی سر راه یکی را دیدم که اون هم دوستش داشت و هم احتیاجش
داشت... من فقط دوستش داشتم...!
روحش شاد
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
تاریخی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 600
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 17 بهمن 1392
|
|
در اوّلین صبح عروسی،زن و شوهر توافق کردند که در را بر روی هیچکس باز نکنند.
ابتدا پدر و مادر پسر آمدند.زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند.
امّا چون از قبل توافق کرده بودند،هیچکدام در را باز نکردند.
ساعتی بعد پدر و مــادر دختـــــر آمدند.
زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند.
اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت:
نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم.
شوهر چیـزی نگفت،و در را برویشان گشود.
امّــا این موضوع را پیش خـودش نگه داشت.
سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد.
پنجمین فرزندشان دختر بود.
برای تولد این فرزند،پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد.
مــــردم متعجبانه از او پرسیدند:علت اینهمه شـادی و میهمانی دادن چیست؟
مــــــرد بسادگی جواب داد: "چون این همون کسیه که در رو برویـم باز می کنه !"
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 423
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 15 بهمن 1392
|
|
پیـرمـردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت
با سرعت وارد بیمارستانشد و به پرستار گفت:
خواهش می کنم به داد این بچه برسید.
بچه ماشین بهش زد و فـــــــرار کرد.
پرستار: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.
خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم
پرستار: با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
امّا دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:
این قانون بیمارستانه.باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد…
همان دکتر سر مزار دختـــــر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 487
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 15 بهمن 1392
|
|
سپاهیان اسکندر کبیر.
خود را برای فتح شهری در آفریقا آماده میکردند:امّا دروازه های شهر بدونه مقاومت
گشوده شدند.تقریبــاً تمام جمعیت شهر را زنان تشکیل میدادند.چـرا که مــردان در
جنگ در برابر فاتحـان کشته شده بودند.در جشن پیـــروزی اسکندر خواست برایش
نان بیـاورند یکی از زنها یک سینی زرین پوشیده از جواهـرات با تکه ای نان در وسط
آن آورد.اسکندر فــــــــــــــــــــــــــــــــریاد کشید.
من که نمی توانم طلا بخورم من نان خواستم
زن پاسخ داد.
اسکندر در قلمــــرو خـود نــان نداشت؟ لازم بـود بــرای نــان این راه دراز را بپیماید؟
اسکندر به فتـوحـات خـود ادامه داد.امّا پیش از تـرک شـهر دستور داد روی یک تخته
سنگ حک کنند: مـن اسکندر کبیــــر تــا آفـــریقا آمـدم تـا از این زنــان بیــــاموزم...
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 556
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 14 بهمن 1392
|
|
عارفی را دیدند مشعلی و جامی آب در دست
پرسیدند کجا می روی؟
گفت: می روم با این آتش بهشت را بسوزانم و با این آب جهنم را خاموش کنم
تـا مـــــردم خــــــــــدا را فقـط عشـق به آن بپـرستند
نه بخاطر عیش و نوش در بهشت و ترس از جهنم...
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 475
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 14 بهمن 1392
|
|
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 439
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 12 بهمن 1392
|
|
مشورت با همسر شايسته او را سعادتمند كرد
امام هفتم موسى ابن جعفرعليه السلام فرمود:
در بنى اسرائيل مرد شايسته اى بود كه همسر شايسته اى نيز داشت،شبى در خواب ديد كه به او خبر دادند،عمر تـو فلان مقدار است و چند سال را براى او معين كردن،و به او گفتند:خداوند مقدر كرده است نصف عمرت را در وسعت و ثـروت باشى و نصف ديگر را در تنگدستى باشى،حالا خودت انتخاب كن،كداميک را مى خواهى اول بگذرانى؟
آن مرد در خواب جواب داد:من همسر شايسته اى دارم كه شريک زندگى من است،با او مشورت مى كنم و جواب میدهم،چون صبح شدخواب خويش را با همسرش در ميان گذاشت،زنش گفت:نيمه اول را انتخاب كن،اوّل در عاقبت باشيم، شايد خداوند به ما رحم كند و نعمت خود را بر ما تمام كند.
شب بعد،همان شخص به خواب او آمد و پرسيد:تصميم تـو چه شد؟
آن مرد گفت:نيمه اوّل را انتخاب كردم،قبول شد،ازآن به بعد دنيا از هر طرف به او رو كرد و نعمتش زياد شد،همسرش به او گفت:به فاميلت و نيازمندان رسيدگى كن،به همسايه و برادرت خدمت كن و بخشش نما،تا اينكه نيمه اول تمام شد و آن وقت موعود فرا رسيد،باز آن مرد را در خواب ديد،اين بار به او گفت:خداوند متعال از اين كار خير تـو تشكر نمود و مقدر نمود تا آخر عمر خود را در رفاه و ثـروت زندگى كنى.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 516
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 5 بهمن 1392
|
|
علامه سید محمد حسین طباطبائی صاحب تفسیر المیـزان نقل کردند که: استاد ما عارف برجسته «حاج میـرزا علی آقا قاضی» می گفت:در نجف اشرف در نـزدیکی منزل ما،مادر یکی از دخترهای اَفَنْدیها (سنی های دولت عثمانی) فوت کرد.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 413
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 4 بهمن 1392
|
|
روزی شخصی در حال نمـاز خـواندن در راهی بـود و مجنـون
بدون این که متـوجه شـود از بیـن او و سجـادهاش عبـور كرد
مـرد نمازش را قطع كرد و داد زد هی چـرا بيـن من و خـدايم
فاصله انداختی؟
مجنون به خـود آمد و گفت من كه عاشق ليلی هستم تـو را
نديدم تو كه عاشق خـدای ليلی هستی چگونه مـرا ديدی...!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 456
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 17 دی 1392
|
|
قالی را از دزد خرید
روزی علامه جعفری در زمان بازگشت به منزل متوجه شد که دزدی از منزل ایشان فرشی برداشته و می برد.
دزد را تعقیب کرد و در سرای بوعلی بازار تهران،دید که دزد مشغول فروختن قالی است.
به حجره رفت و با پیشنهادی که هم به نفع حجره دار بود و هم دزد،قالی را خرید.
ولی شرط کرد که فروشنده قالی آن را تا منزل برایش حمل کند.
وقتی دزد به منزل استاد رسید،دستپاچه شد و از علامه معذرت خواست.
علامه بدون آن که به رویش بیاورد گفت:
«من که ندیدم تو از خانه من فرش را دزدیده باشی.من فقط قالی را از تو خریده ام.»
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 475
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 8 دی 1392
|
|
حضرت عیسی علیه السلام با مـردی سیاحت میکرد.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 540
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : دو شنبه 6 آبان 1392
|
|
هر کس این را بخواند ناامید نگردد:
یا عُدَّتی عِندالعُدَد وَ یَا رَجَائِی وَ الْمُعْتَمَدُ وَ یَا کهفی وَ السَّنَدُ وَ یَا وَاحِدُ وَ یَا أَحَدُ
وَ یَا قُلْهُوَ اللَّهُ أَحَدُ أَسْئَلَکَ اللَّهُمَّ به حقِّ مَنْ خَلَقْتَهُ مِنْخَلْقِکَ وَ لَمْ تَجْعَلْ فِی
خَلْقِکَ مِثْلَهُمْ أَحَداً انَّ تُصَلَّیعَلَیْهِمْ وَ انَّ تَفْعَلْ بِی (کَذَا وَ کَذَا).
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 431
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : دو شنبه 29 مهر 1392
|
|
مرد جوانى که مربى شنا و دارنده چندين مدال المپيک بود،
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 591
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 27 مهر 1392
|
|
کوهنوردی که تصمیم میگیره به تنهایی قله رو فتح کنه . . .
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 406
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 27 مهر 1392
|
|
روزی مـرد خسیسی که تمام عمـرش را صرف مال انـدوزی کــرده
بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود،قبل از مرگ به زنش گفت:
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 399
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 13 مهر 1392
|
|
بهلول و الاغش
بهلول پای پیــــاده بــر راهی می گذشت
قاضی شهر او را دید و گفت: شنیده ام " الاغت سقط شده " و تـو را تنها گذارده است!
بهلول گفت: تـــو زنده باشی یک موی تـــو به صد تا الاغ من می ارزد.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 517
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : سه شنبه 9 مهر 1392
|
|
كودكی ده ساله ای كه دست چپش در يک حادثه رانندگی از بازو قطع شده
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 466
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : شنبه 26 مرداد 1392
|
|
درویشی تهیدست از کنار باغ کریمخان زنـد عبـور میکرد.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
تاریخی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 566
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : شنبه 26 مرداد 1392
|
|
یـادم بیــــاور رجـاییِ کاسه بشـقاب فـروشـم
هزینه موکت و نقاشی دفترکار زیاد شده بـود.
اعتراض کرد،بعد هم گفت:
مسئول این کار نصفش را میدهد و خودم نصفش را تا ریالی از بیتالمال خرج نشود!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 510
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : دو شنبه 20 خرداد 1392
|
|
امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
شنيده بودم،شخصى را مردم عوام تعريف مى كنند و از بزرگى و بزرگوارى او سخن مى گويند.فكر كردم به طورى كه مرا نشناسد،او را از نزديک ببينم و اندازه شخصيتش را بدانم.
يک روز در جايى او را ديدم كه ارادتمندانش كه همه از طبقه عوام بودند،اطراف وى را گرفته بودند.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 416
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : دو شنبه 20 خرداد 1392
|
|
شب اول «سالن غذاخوری»
بچه ها تو سالن غذاخوری نشسته بودن به مسئول مربوطه گفتم بگو قاشق نداریم
شامـ ِ امشب آشه! متأسفانه قاشق نیست.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 444
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 8 خرداد 1392
|
|
درقرن دوم هجرى,مسئله سه طلاقه كردن زن دریک مجلس ويک نوبت,مورد بحث وگفتگوى صاحب نظران بـود.بسيارى از علماء و فقهاى آن عصر معتقد بـودند كه سه طلاق در يک نوبت - بدون اينكه رجوعى در ميان آنها فاصله شود- درست است.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 502
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : یک شنبه 5 خرداد 1392
|
|
خانـوووووم….شــماره بـدم؟؟
خانوم خوشـگله برسونمت؟؟
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 380
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : یک شنبه 5 خرداد 1392
|
|
جعبهاى بزرگ پـر از مواد غذایى و سکه و طلا
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 402
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 1 خرداد 1392
|
|
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 511
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 1 خرداد 1392
|
|
حضرت ادریس؛پیامبری است که بعد از حضرت آدم؛به پیامبری مبعوث گردیده است و نام او در قرآن ذکر شده است و اولین پیامبری است که خداوند به وسیله حضرت جبرئیل برای هدایت نسل «قابیل» در حدود تعداد ۳۰ صحیفه به قلب پیامبـر عظیمالشأن وحی فرمود.حضرت ادریس؛ بعد از شش پشت به حضرت آدم؛میرسد و درحالی که جدبزرگش«حضرت شیث»وفات فرمود،در سن بیست سالگی بود.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 360
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : یک شنبه 22 ارديبهشت 1392
|
|
امـام باقـر(ع) می فرماید در زمان حضـرت ادریس
پادشاهی ستمگر به نام یبوراسب زندگی میكرد
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 392
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : یک شنبه 22 ارديبهشت 1392
|
|
روزی شیخ شبلی عليه الرحمه بر خانه بیماری می گذشت.
طبیبی را دید که دیوانه ای راعلاج میکرد.
شیخ گفت:ای طبیب شربت گناه داری!؟
طبیب در جواب عاجز ماند.
دیوانه گفت:
برو تخم تواضع و برگ پشیمانی و بیخ نیازمندی در هاون توبه ریز و به دسته ربنا ظلمنا انفسنا بکوب و به آب ندامت حل کن و در دیگ دل بریز و به آتش محبت بجوشان و به کفچه مؤدت بجنبان و به ذکر سبحان الذی بیالای و در قـدح عشق ریـز و در سایه الحمدلله نـه و در سحرگه الله اکبر بنوش تا شـفا یابی!!!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 394
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 10 ارديبهشت 1392
|
|
خورشید در میانه آسمان بـود که سپاهیان نادرشاه افشار وارد دهلی شدند به پادشاه ایـران
زمین گفتند اجازه می دهید وارد قصر پادشاه هند محمد گورکانی شویم؟
نادرشاه گفت اینجا نیامده ایم پی تخت و تاخ،بگردید و مزدوران اشرف افغان را بیابید.
هشتصد مزدور اشرف،که بیست سال ایران را ویران ساخته بودند را گرفتند.
نادر رو به آنها کرد و گفت:چگونه بیست سال در ایران خون ریختید و به ناموس کسی رحم نکردید ؟ ! آیا فکر نمی کردید روزی به این درد گرفتار آیید؟
مـزدوری گفت: می پنداشتیـم همه مـردان ایــران،شاه سلطان حسین هستند و مـا همواره بـا
مشتی ترسوی صفوی روبروییم.
از میان سپاه ایران فـریادی برخواست که ما همه نادریـم! و مردان سپاه بارها این سخن را از ته حنجره فریاد کشیدند.
"ما همه نادریم"
و به سخن ارد بـزرگ:کشوری که دارای پیشوایی بی باک است همه مردمش قهرمان و دلیـر می شوند.
اگرخوب گوش هایمان را تیز کنیم فریادهای سربازان ایران را بازهم می شنویم"ما همه نادریم"
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 332
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : دو شنبه 9 ارديبهشت 1392
|
|
شبى در بیابان مکه،از بیخوابی پای رفتنام نماند.
سر بنهادم و شتربان را گفتم:دست از من بدار(۱).
پاى مسکین پیاده چند رود؟ * کز تحمل ستوه شد،بُـختى(۲)
تـا شود جسم فـربهى لاغـر * لاغـرى مـرده باشد از سختى
ساربان گفت:اى برادر! حرم در پیش است و حرامى در پس(۳).
اگر رفتى،بـردى و گر خفتى،مردى.
خوش است زیر مغیلان به راه بادیه خفت*شب رحیل، ولى ترک جان بباید گفت (۴)
توضیحات:
(۱) دست از من بدار: آسودهام بگذار و دست از سرم بردار
(۲) بختی:(به ضم اول) نوعی شتر دوکوهانهی قویهیکل خراسانیست.سعدی درجای دیگر گوید:«ما به سختی نمردیم و تو بر بختی بمردی!».معنی بیت:راهی را که شتر قوی به سختی میپیماید،ضعیف پیادهپای چهطور طی کند؟
(۳) حرم:(اینجا) مکه * حرامی: دزد و راهزن
(۴) مغیلان: درختیست خاردار * رحیل: عزیمت * معنی بیت: خستهگی سفر را شباهنگام با خفتن به زیر درخت مغیلان به در کردن،نکوست،اما باید خطر حملهی رهزنان و ناگزیر،مرگ را نیز به جان خرید
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 333
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 2 ارديبهشت 1392
|
|
یکی از زهاد پانصد درهم بدهکار بـود حضرت رسول اکرم(ص) را در خواب دیـد که به او فرمود: به نـزد ابوالحسن کسائی بـرو او از مشاهیر نیشابور است و هرسال ده هزار برهنه را لباس می پو شاند و به او بگو رسولخدا به تو سلام می رساند و می فرماید:پانصد درهم قرض مرا ادا کن اگر از تـونشان صدق راخواست بگونشانی آن است که هرشب صدبار بر آن حضرت صلوات می فرستادی و دو شب است فراموش کرده ای.زاهد نـزد ابوالحسن رفت و خواب را ذکر کرد ابوالحسن چندان التفات نکرد.
زاهد گفت: مرا رسول خـدا به سوی تـو فرستاده و چنین نشانی داده است.چون نشانی را گفت ابوالحسن کسائی خود را از تخت فرو انداخت و خداوند را سجده کرد و گفت: این سری بود میان من و خدا که هیچ آفریده ای از آن خبر نداشت و اتفاقاً دو شب است به این ذکر توفیق نیافته ام. پس فرمود تا 2500 درهم به آن زاهد دادند و گفت هزار درهم برای بشارت که از آن حضرت به من آوردی و هزار درهم دیگرش پاداش قدم تو که نزد من آمدی و پانصد درهم دیگر محض اطاعت فرمان حضرت رسول خدا بوده و از آن شخص در خواست نمود که هر گاه تـو را احتیـاجی باشد باز به سوی من آیی.
بحارالانوار
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 358
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 26 فروردين 1392
|
|
تشنهای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه میکرد.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 615
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : جمعه 23 فروردين 1392
|
|
بر گرفته از کتاب شریف داستانهاى عارفانه در آثار
(علامه حسن زاده آملى روحی له الفداه حفظه الله)
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 415
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 21 فروردين 1392
|
|
روزی کسی به خیام خردمند،که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت: شما بـه یـاد دارید دقیقا پدر بزرگ من،چه زمانی درگذشت؟!
خیام پرسید:این پرسش برای چیست؟
آن جوان گفت:من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و… .
خیام خندید و گفت: آدم بدبختی هستی!
خداوند تـو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تـو به دنبال مردگانت هستی؟!… بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مـرده پرستان کاری نیست و از او دور شد!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 300
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 19 فروردين 1392
|
|
کلام شیوا و لهجه دلنشین این استاد اخلاق همچنان در اذهان مردم تهران باقی مانده است.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 319
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 10 فروردين 1392
|
|
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود.
شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند.یک روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت:
درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم.من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند.
بنابر این شب كه شد یک كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت:درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم.من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود.
بنابـر این شب كه شد یک كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر بـرد و روی محصول او ریخت.
سالها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است.تا آن كه در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند.آنها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 351
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 10 فروردين 1392
|
|
یک حکایت عبرت آموز
نقل است "شاه عباس صفوی"رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد و دستورداد تا در سر قلیانها بجای تنباکو، از سرگین اسب استفاده نمایند.
میهمانهامشغول کشیدن قلیان شدند! و دود وبوی پهنِ اسب فضا را پرکرد،اما رجال-از بیم ناراحتی شاه-پشت سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی در عمرشان،تنباکویی به آن خوبی نکشیده اند!
شاه رو به آنها کرده وگفت:«سرقلیانها با بهترین تنباکو پر شده اند،آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است»همه ازتنباکو وعطر آن تعریف کرده وگفتند:«براستی تنباکویی بهتر از این نمیتوان یافت»
شاه به رئیس نگهبانان دربار-که پکهای بسیار عمیقی به قلیان میزد-گفت:«تنباکویش چطور است؟»رئیس نگهبانان گفت:«به سر اعلیحضرت قسم،پنجاه سال است که قلیان میکشم،اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیده ام!»
شاه با تحقیر به آنها نگاهی کرد و گفت:
مرده شوی تان ببرد که به خاطر حفظ پست و مقام،حاضرید بجای تنباکو،پِهِن اسب بکشید و بَه بَه و چَه چَه کنید.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 338
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 10 فروردين 1392
|
|
در بنی اسرائیل زاهدی بود که هفتاد سال در صومعه ای خدا را عبادت می کرد.بعد از هفتاد سال به پیغمبر آن روزگار وحی آمد که به زاهد بگو عمرت را در عبادت من گذراندی همان گونه که قول دادم به فضل و رحمت خویش بیامرزمت.
زاهد گفت:
من را به فضل و رحمت خویش به بهشت بری؟
پس آن هفتاد سال عبادت چه می شود؟
پـروردگار در همان ساعت دردی را به سمت یکی از دندان هایش فرستاد و فریاد آن زاهد به هوا رفت و پیش پیامبر گریه و زاری نمود و شفا خواست.
وحی آمد:که هفتاد سال عبادت را بده و شفا بگیر.
زاهد قبول کرد.
فرمانی آمد از پروردگار کاینات که:
آن عبادت های تـو در مقابل درد دندان افتاد،چه ماند اینجا به جز فضل و رحمت من.
کشف الاسرار/ جلد 4
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 366
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 10 فروردين 1392
|
|
روزی از یک ریاضیدان نظرش را در باره انسانیت پرسیدند،در جواب گفت:
اگر زن یا مـرد دارای ادب و اخلاق باشند: نمره یک می دهیم 1
اگر دارای زیبائی هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک می گذاریم : 10
اگر پـول هم داشته باشند 2 تا صفر جلوی عـدد یک می گذاریم : 100
اگردارای اصل ونسب هم باشند 3 تا صفر جلوی عـدد یک می گذاریم : 1000
ولی اگر زمانی عدد 1 رفت (اخلاق)؛ چیزی به جز صفر باقی نمی ماند، 000
صفر هم به تنهائی هیچ است و با آن انسان هیچ ارزشی ندارد و این یادآور کلام
حکیم ارد بزرگ است که می گوید:
نخستین گام در راه پیـروزی،آموختن ادب است و نکو داشت دیگران.
کتاب سرخ
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 357
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 فروردين 1392
|
|
|