رامبد کیف مدرسـه را با عجله گوشـه ای پـرتـاب کــــرد و
بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود،رفت.
همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد.
پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود
در جیبش ریـخت و با سـرعت از خـانـه خـارج شد.
وارد مغازه شد.با ذوق گفت:ببخشید آقا !
یه کمربند می خواستم.آخه،آخه فردا تولد پدرم هست... .
مغازه دار میگه: به به.مبارک باشه.چه جوری باشه؟
چرم یا معمولی،مشکی یا قهوه ای، ...
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت.
- فرقی نداره.فقط ...،فقط دردش کم باشه!!!
کتاب سرخ
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 344
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 6 فروردين 1392
|
|
به شیطان گفتـم:«لعنت بر شیطان»!
لبخنـد زد.
پرسیدم:«چـرا می خنـدی؟»
پاسخ داد:«از حماقت تـو خنـده ام می گیـرد»
پرسیدم:«مگر چه کـرده ام؟»
گفت:«مـرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تـو نکرده ام»
با تعجب پرسیدم: «پس چـرا زمین می خورم؟!»
جواب داد:«نفس تـو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای.نفس تـو هنوز وحشی است؛تـو را زمین می زند.»
پرسیدم:«پس تـو چه کاره ای؟»
پاسخ داد:«هر وقت سواری آموختی،برای رم دادن اسب تـو خواهم آمد؛فعلاً برو سواری بیـاموز.»
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 329
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : جمعه 2 فروردين 1392
|
|
خواجه ای به دیدن دوست خود رفت و غلام خود را برای نگهداری کفش های خود به همراه برد. میزبان برای اکرام مهمان خربزه ای شیرین پیش وی نهاد.
خواجه شروع به خوردن کرد و حین خوردن از قول گذشتگان در وصف خوبی خربزه صحبت می کرد که خربـزه تن فـربـه کند و سنگ گرده بزداید و...همین طور گفت تا به پوست رسید و گفت:به نیش کشیدن پوست خربزه دندان را جلا می دهد و بر روشنی چشم می افزاید.
غلام که دید خواجه حتی از پوست خربزه هم چیزی به او نمی دهد،کفش های او را نزد او نهاد و گفت:گذشتگان گفته اند کفش هایت را هم خودت نگهدار که برای سلامت پا لازم است.
امثال الحکم
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 793
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : دو شنبه 21 اسفند 1391
|
|
دختـری در یک خانواد فقيــر...هر چه پول داشت را خرج يک جعبه و يک كاغذ كادو كرد و آنـرا به پدرش هديه كرد...پدر جعبه را باز كرد.خالی بود.
با عصبانيت بر سر دخترش فرياد زد.مگه تـو نميدونی وقتی به كسی كادو ميدن بايد يه چيز توش باشه؟
دختـــر با چشمانی اشكبار گفت.
ولی پدر من برای تـو در اين كادو هــزاران بوسه گذاشته ام...و اين دفعه
پدر بـود كه اشک می ريخت.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 356
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : جمعه 27 بهمن 1391
|
|
"مصر باسـتان"
یکروز همه مردم شهر در معبدجمع شده بودند،وقتی کاهن بزرگ واردمعبد شد،همه تعظیم کردند به جز یه نفر
کاهن بزرگ گفت: این گستاخ کیست؟
عزیز مصر گفت:او بچه شاه عبدالعظیم است،به کسی باج نمی دهد!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 347
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 26 بهمن 1391
|
|
درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 379
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : یک شنبه 8 بهمن 1391
|
|
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او میخواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود:تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم… حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد…
تمام سعی مان را بکنیم،پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست…
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:
اُدعُوا اللهَ وَ اَنتم مُوقِنونَ بِالاِجابَهِ وَاعلَموا اَنَّ اللهَ لا یَستَجِیبُ دُعاءَ مِن قَلبِ غافِلٍ لاه؛
خدا را بخوانید و به اجابت دعای خود یقین داشته باشید و بدانید که خداوند دعا را از قلب غافل بی خبر نمی پذیرد.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 379
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
ن : Bahram
ت : یک شنبه 8 بهمن 1391
|
|
از بیل گیتس پرسیدند:
از تو ثروتمند تر هم هست؟
گفت: بله فقط یک نفر.
@ چه كسی؟
@ سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشههای خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد.از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد،دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم.خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید.
گفت: این روزنامه مال خودت؛بخشیدمش؛بردار برای خودت.
گفتـم: آخـه من پـول خرد ندارم!
گفت:برای خودت! بخشیدمش!
سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم.دوباره چشمم به یک مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همان بچه بهم گفت:این مجله رو بردار برای خودت.
گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه، بهش میبخشی؟!
پسره گفت: آره من دلم میخواد ببخشم؛از سود خودم میبخشم.
به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی این را میگوید.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 682
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : دو شنبه 2 بهمن 1391
|
|
مرحوم ابن حمزه طوسی-که یکی از علماء قرن ششم است-در کتاب خود آورده است: شخصی به نام بلطون حکایت کند:
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 343
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : یک شنبه 1 بهمن 1391
|
|
همچنین یکی از درباریان متوکّل،معروف به ابوالعبّاس-که دائی نویسنده خلیفه بود - حکایت کند:
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 357
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : یک شنبه 1 بهمن 1391
|
|
عصرحكومت طاغوتى متوكل(دهمین خلیفه عباسى)بود،او امام حسن عسكرى علیه السلام را به جرم دفاع از حق،درشهر سامره به زندان افكنده بود،اتفاقاً در آن سال بر اثر نیامدن باران،قحطى و خشكسالى همه جا را فرا گرفته بـود،زمین هاى كشاورزى خشک شده بـود و دامها تلف شده بودند،مسلمانان سه روز پى در پى براى نماز استسقاء(طلب باران)به صحرا رفتند و نماز خواندند، ولى باران نیامد.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 365
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : یک شنبه 1 بهمن 1391
|
|
در عصر امام هادی(علیه السلام)شخصی بنام عبدالرحمن ساکن اصفهان و پیرو مذهب تشیع بود (با توجه به اینکه در آن زمان،شیعه در اصفهان کم بود) از عبدالرحمن پرسیدند چرا تو امامت امام هادی(علیه السلام) را پذیرفتی نه غیر او را.در پاسخ گفت:
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 327
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
ن : Bahram
ت : یک شنبه 1 بهمن 1391
|
|
دو راهب در مسیر زیارت خود،به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.
لب رودخانه،دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت.
از آنجائی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمی خواست هنگام عبور لباسش آسیب ببیند،منتظر ایستاده بود .
یکی از راهب ها بدون مقدمه رفت و خانوم را سوارکولش کرد.
سپس او را از عرض رودخانه عبور داد و طرف دیگر روی قسمت خشک ساحل پائین گذاشت.
راهب ها به راهشان ادامه دادند.
اما راهب دومی یک ساعت می شد که هی شکایت می کرد:"مطمئنا این کار درستی نبود،تو با یه خانم تماس داشتی،نمیدونی که درحال عبادت و زیارت هستیم؟این عملت درست بر عکس دستورات بود؟"
و ادامه داد:"تو چطور بخودت این اجازه رو دادی که بر خلاف قوانین رفتار کنی؟"
راهبی که خانم رو به این طرف رودخانه آورده بود،سکوت میکرد،اما دیگر تحملش طاق شد و جواب
داد:"من اون خانم رو یه ساعت میشه زمین گذاشتم اما تو چرا هنوز داری اون رو تو ذهنت حمل میکنی؟! "
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 321
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
ن : Bahram
ت : جمعه 29 دی 1391
|
|
توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد ...
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت:ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم ...آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافههاش ...همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت:چی مِخی نِنه؟
پیـرزن اومدجلو یک پونصدتومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت:
هَمینو گُوشت بده نِنه ...قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد
گفت:پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشتهای اون جوون رو میکند میذاشت برای پیره زن ...
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی میکرد گفت:
اینارو واسه سگت میخوای مادر؟پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره...سگ من این فیلهها رو هم با ناز میخوره...
سگ شما چجوری اینا رو میخوره؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه...شیکم گشنه سَنگم مُخُوره...
جوون گفت نژادش چیه مادر؟
پیـرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه...اینا رو برا بچههام میخام اّبگوشت باربیذارم!
جوونه رنگش عوض شد...
یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیـرزن ...
پیـرزن بهش گفت: تُـو مَگه ایناره بـره سَگِت نگرفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیـرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه ...
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 336
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : یک شنبه 24 دی 1391
|
|
دلم لک زده بود یک بار بروم و التماس دعایی بگویم.
می دانستم لطفش همیشه شامل حال ماست اما طلب دعا از محضرش لطف دیگری دارد.
توی این فکرها بودم که دیدمش.
ای پسر رسولخدا(ص) درخواستی داشتم؛در دعاهایتان یادی هم از ما بنمائید.
-فکر کرده ای یادتان را فراموش می کنیم؟
-می دانم که نه،اما ...
-هر وقت خواستی ببینی چقدر به یاد تو هستیم.ببین خودت چقدر یاد مائی.
....
یادم باشد بیشتر یادش باشم.نباید یادم برود
اصول کافی،ج 4،ص469
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 321
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : شنبه 23 دی 1391
|
|
آيه 9 سوره حشر در فضيلت كار انصار نازل شد
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 339
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : جمعه 22 دی 1391
|
|
سهل بن سعد ساعدى مى گويد:جبّه اى از پشم سياه و سپيد براى پيامبر بزرگوار اسلام دوختم كه حضرت از ديدن آن به شگفت آمد و با دست مباركش آن را لمس كرده،فرمود: نيكو جبّه اى است.مردى اعرابى كه آنجا حاضر بود گفت:اين جبّه را به من عطا كن !حضرت بى درنگ آن را از تن مبارک برداشت و به او بخشيد.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 376
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : جمعه 22 دی 1391
|
|
پيشرفت روز افزون اسلام قريش را سخت ناراحت كرده بود
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 348
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : جمعه 22 دی 1391
|
|
سعدبن ابى وقاص جوان نوزده ساله اى بود كه به دين مقدّس اسلام مشرّف شد.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 387
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : جمعه 22 دی 1391
|
|
دین را صفات،بسیار است.هر صفتی را،یکی از انبیا میبایست تا به کمال رساند.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 338
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : جمعه 22 دی 1391
|
|
مردى به رسول خدا صلى الله عليه و آله عرض كرد،دعا كنيد كه خدا مرا به بهشت برد.فرمودند:من دعا مى كنم،اما تـو مـرا با اين امر كمک كن كه دعاى من مستجاب شود،و آن زياد سجده كردن و سجده هاى طولانى كردن است.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 352
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : جمعه 22 دی 1391
|
|
جابر انصارى مى گويد:
به پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم عرض كردم :
در شاءن على بن ابى طالب عليه السلام چه مى فرماييد؟
فرمود:
او جان من است !
عرض كردم :
در شاءن حسن و حسين عليه السلام چه مى فرماييد؟
حضرت پاسخ داد:
آن دو،روح منند و فاطمه،مادر ايشان،دختر من است.هر كه او را غمگين كند مرا غمگين كرده است و هر كه او را شاد كند،مرا شاد گردانيده است و خدا را گواه مى گيرم،من در جنگم با هر كس كه با ايشان در جنگ است و در صلحم با هر كس كه با ايشان در صلح است.
اى جابر!
هرگاه خواستى دعا كنى و مستجاب گردد،خدا را به اسم هاى ايشان بخوان،زيرا كه اسم هاى آنان نزد خداوند محبوب ترين اسم ها است.(1)
(1) بحار: ج 94، ص 21.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 373
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : جمعه 22 دی 1391
|
|
مسلمانان به مسابقات اسب دوانى و شتـردوانى و تيـراندازى و امثال اينها خيلى علاقه نشـان مى دادند،زيرا اسلام تمرين كارهايى را كه دانستن و مهارت در آنها براى سربازان ضرورت دارد سنت كرده است.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 346
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : جمعه 22 دی 1391
|
|
مردى به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و پرسيد،اى رسول خدا! من سوگند خورده ام كه آستانه در بهشت و پيشانى حورالعين را ببوسم.اكنون چه كنم؟
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:پاى مادر و پيشانى پدر را ببوس.(يعنى اگر چنين كنى،به آرزوى خود در مورد بوسيدن پيشانى حورالعين و آستانه در بهشت مى رسى.)
او پرسيد: اگر پدر و مادرم مرده باشند،چه كنم؟
پيامبرصلى الله عليه و آله فرمود:قبر آنها را ببوس.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 370
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : جمعه 22 دی 1391
|
|
مهدی بلیغ معروف به آرسن لوپن ایرانی،کسی بود که کاخ دادگستری را فروخت.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 364
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 21 دی 1391
|
|
روزی خليفه هارون الرشيد به اتفاق بهلول به حمام رفت.
خليفه از روی شوخی از بهلول سوال نمود اگر من غلام بودم چند ارزش داشتم؟
بهلول جواب داد پنجاه دينار خليفه غضبناک شده گفت:
ديوانه تنها لنگی كه به خود بسته ام پنجاه دينار ارزش دارد.
بهلول جواب داد من هم فقط لنگ را قيمت كردم.و الا خليفه قيمتی ندارد.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 331
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
ن : Bahram
ت : دو شنبه 18 دی 1391
|
|
آورده اند كه فضل بن ربيع در شهر بغداد مسجدی بنا نمود و روزی كه سردر مسجد را بنا بود كتيبه
كنند,از فضل سوال نمودند تا دستور دهد عناوين كتيبه را به چه قسم انشاء نمايند.
بهلول كه در آنجا حاضر بود از فضل پرسيد,مسجد را برای كه ساخته ای؟
فضل جواب داد برای خدا.
بهلول گفت اگر برای خدا ساخته ای اسم خود را در كتيبه ذكر نكن!!!
فضل عصبانی شده و گفت برای چه اسم خـود را در كتبيه ذكـر ننمايـم,مـردم بايد بفهمند بانی اين
مسجد كيست؟
بهلول گفت: پس در كتيبه ذكر كن بانی اين مسجد بهلول است.
فضل گفت:هرگز چنين كاری نمی كنم.
بهلول اگر اين مسجد را برای خود نمايی و شهرت ساخته,اجر خود را ضايع نمودی.
فضل از جواب بهلول عاجز ماند و سكوت اختيار نمود و بعد گفت هرچه بهلول میگويد بنويسيد.
آنگاه بهلول امر نمود آيه ای از قرآن كريم را نوشته و بر سردر مسجد نصب نمايند
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 351
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
ن : Bahram
ت : دو شنبه 18 دی 1391
|
|
روزی هارون الرشيد مبلغی به بهلول داد كه آن را در ميان فقرا و نيازمندان تقسيم نمايد.
بهلول وجه را گرفت و بعد از چند لحظه به خود خليفه پس داد.
هارون علت آن را سوال نمود.
بهلول جواب داد كه من هرچه فكر كردم از خود خليفه محتاج تر و فقير تر كسی نيست اين بود كه من وجه را به خود خليفه رد كردم.
چون می بينم مأمورين و گماشتگان تـو در دكانها ايستـاده و به ضرب تازيانه ماليات و باج و خـراج از
مردم می گيرند و در خزانه تـو می ريزند و از اين جهت ديدم كه احتياج تـو از همه بيشتر است.
لذا وجه را به شما برگرداندم
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 329
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : دو شنبه 17 دی 1391
|
|
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد.دوستان ملا گفتند:«ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی،ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.»
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 343
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : یک شنبه 17 دی 1391
|
|
روزی روزگاری بود
مردی بود که همیشه برای خواندن نماز به مسجد می رفت.
شبی آماده شد و لباس آراسته پوشید و راهی مسجد شد.
از قضا آن شب باران تندی شروع به باریدن کرده بود.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 388
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : شنبه 9 دی 1391
|
|
قضاوت امیرالمومنین،این فرزندمن نیست
در زمان خلافت عمر،جوانى به نزد او آمد و از مادرش شکایت کرد.و ناله سر میداد که:خدایا! بین من و مادرم حکم کن.عمر از او پرسید:مگر مادرت چه کرده است؟
چرا درباره او شکایت مى کنى؟ جوان پاسخ داد:مادرم نه ماه مرا در شکم خود پرورده و دو سال تمام نیـز شیر داده.
اکنون که بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخیص میدهم،مرا طرد کرده و میگوید:تو فرزند من نیستى!
حال آنکه او مادر من و...
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 386
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : شنبه 9 دی 1391
|
|
مردخبیثی روزی در کوچه ای راه میرفت و با خودش فکر میکرد که من هرگناه و خباثتی که وجود داشت انجام داده ام.این شیطان چه کار کرده که من نکرده باشم؟
پیـرمردی آرام آرام جلو آمد و با صدایی لرزان گفت:با من کاری داشتی؟
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 353
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : شنبه 9 دی 1391
|
|
در داستان جالبى از امیر المؤمنین حضرت على(علیه السلام) به این مضمون نقل شده است كه روزى رو به سوى مردم كرد و فرمود:به نظر شما امید بخش ترین آیه قرآن كدام آیه است؟
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 374
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : شنبه 9 دی 1391
|
|
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی می کرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت:
اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت.
شب هنگام در این اندیشه بـود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بـود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت:خاک بر سر خدایی که نمی داند پشت در کیست.
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت:من با این همه توانایی لیاقت بندگی خـدا را نداشتـم آنوقت تـو با این
همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت:
چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد:زیرا می دانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 853
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : شنبه 9 دی 1391
|
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
در چند سال قبل،محترمه علویه اى که مداومت بر نماز جماعت مسجد جامع داشت به بنده گفت مدتهاست که به جده ام صدیقه طاهره فاطمه زهرا سلام اللّه علیها متوسل شده ام براى نجاتم تا اینکه شب گذشته در عالم رؤیا آن حضرت را دیدم عرض کردم بى بى ما زنان چه کنیم که اهل نجات باشیم؟
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 394
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : شنبه 9 دی 1391
|
|
تشرف،خدمت امام زمان
هوا تاریک بود.باران میبارید.باد تندی میوزید.سرمای سوزناک زمستانی طاقت را از بین میبرد. از شدت سرما بدنم میلرزید.
دندانهایم به هم میخوردند.
در آن سرمای سوزان هیچ کس نبود.به هر سو نگاه میکردم جز کوچههای تاریک،هیچ کس و هیچ چیز را نمیدیدم.
هراس سراسر وجودم را گرفته بود.
نگران بودم.نگران از اینکه کارم بی نتیجه بماند.
کنار در مسجد نشستم.
آتشی روشن کردم تا با آن مقداری قهوه درست کنم.
در فکر فرو رفتم:«چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه آمدم،این همه رنج و سختی را تحمل نمودم،بارخوف و ترس را حمل نمودم، اما او نیامد! تنها یأس و پشیمانی برایم باقی ماند.»
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 426
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : شنبه 9 دی 1391
|
|
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت:
بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد،بالاخره پیـرمـردی با ریش سفید از جابر خواست و گفت: آری من مسلمانم
جوان به پیـرمـرد نگاهی کرد و گفت با من بیـا،پیـرمـرد بدنبال جوان براه افتـاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند،جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیـرمـرد گفت که می خواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد،پیـرمـرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیـرمـرد خستـه شد و به جـوان گفت که به مسجد بازگـردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید:
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیـرمـرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت:
چـرا نـگاه می کنید،بـه عیسی مسیح قسـم کـه بـا
چند رکعت نمازخواندن کسی مسلمان نمی شود!!!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 785
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : جمعه 8 دی 1391
|
|
انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت.راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانیها درمیان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟
راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بـود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعاً نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند.انیشتین قبول کرد،اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.
به هرحال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درآمد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند.در این حین راننده باهوش گفت:سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیـز می تواند به آنها پاسخ دهد.سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
تاریخی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 444
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
ن : Bahram
ت : جمعه 8 دی 1391
|
|
امام سجّاد علیه السّلام چنین اظهار داشت:اى عمو! رعایت تقواى الهى كن و از خدا بترس و در آنچه حقّ تو نیست ادعّا نكن،من تو را موعظه مى كنم كه مبادا در ردیف بى خردان باشى.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 458
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
ن : Bahram
ت : سه شنبه 7 آذر 1391
|
|
روزی مردى به حضور امام سجاد (كه سلام خدا بر او باد) آمده و از امام چندتا سوال كرد و از آن حضرت پاسخ سوالهایش را گرفت.
وقتی مرد جوابش را گرفت،از پیش امام مرخص شد،ولی چند قدمی بیش نرفته بود كه دوباره نزد امام بازگشت و سوال دیگرى را مطرح نمود،و گویا تصمیم داشت همچنان به سوالات خود ادامه دهد.
امام سجاد(علیه السلام) براى آنكه به او بفهماند،دانستن براى عمل كردن است،نه انباشتن، رو به او كرد و فرمود:در كتاب مقدس "انجیل" نوشته شده است:مادام كه به آنچه میدانید،عمل نكردهاید،از آنچه نمى توانیدنپرسید[و به دنبال افزایش علم خود نباشید]،زیرا اگر به اندوختههاى علمی،عمل نگردد،حاصلی جز كفر و ناسپاسی برای صاحبش نداشته و موجب دورى او،از خداوند میگردد.
از من بگوى عالم تفسیر گوى را / گر در عمل نكوشى، نادان مفسرى
علم،آدمیت است و جوانمردى و شرف/ ور نه ددى بـه صورت انسان مصورى
بار درخت علم نباشد بجز عمل / با علم اگر عمل نكنى،شاخِ بىبرى
(سعدی(
متن روایت:
علی بن إبراهیم،عن أبیه،عن القاسم بن محمد،عن المنقری،عن علی بن هاشم بن البرید،عن أبیه قال:جاء رجل إلى علی بن الحسین علیه السلام فسأله عن مسائل فأجاب ثم عاد لیسأل عن مثلها فقال علی بن الحسین علیه السلام:مكتوب فی الإنجیل لا تطلبوا علم مالا تعلمون ولما تعملوا بما علمتم،فإن العلم إذا لم یعمل به لم یزدد صاحبه إلا كفرا ولم یزدد من الله إلا بعدا.
كافی - شیخ كلینی - ج 1 - ص 44 - 45
چهل داستان و چهل حدیث از امام زین العابدین علیه السلام، عبدالله صالحی
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 437
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
ن : Bahram
ت : سه شنبه 7 آذر 1391
|
|
|