حنجره ها روزه ی سکوت گرفتند
پنجره ها تار عنکبوت گرفتند
عقده ی فریاد بود و بغض گلوگیر
هت فصیح مرا سکوت گرفتند
نعره زدم : عاشقان گرسنه ی مرگند
درد مرا قوت لایموت گرفتند
چون پر پروانه تا که دست گشودم
دست مرا لحظه ی قنوت گرفتند
خط خطا بر سرود صبح کشیدند
روشنی صفحه را خطوط گرفتند
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 906
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 19 شهريور 1391
|
|
وقتی تـو نیستی
ه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها...
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم:
باشد برای روز مبـادا !
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فـردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه میداند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها...
هر روز بی تو
روز مباداست !
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1094
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 19 شهريور 1391
|
|
دیشب دوباره
گویا خودم را خواب دیدم :
در آسمان پر می کشیدم
و لا به لای ابرها پرواز میکردم
و صبح چون از جا پریدم
در رختخوابم
یک مشت پر دیدم
یک مشت پر ، گرم و پراکنده
پایین بالش
در رختخواب من نفس می زد
آنگاه با خمیازه ای ناباورانه
بر شانه های خسته ام دستی کشیدم
بر شانه هایم
انگار جای خالی چیزی...
چیزی شبیه بال
احساس می کردم !
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 906
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 19 شهريور 1391
|
|
واژهـــ واژهـــ
سـطر سـطر
صفحهــــ صفحهــــ
فصلـــــ فصلـــــ
گیسوانــــ منــــ سفید میــــ شوند
همچنانکهــــ سطر سطر
صفحهـــ هایــــ دفترمـــ سیاهـــ میــــ شوند
خواستی که با تمام حوصله
تارهایــــ روشنــــ و سفید را
رشتهــ رشتهــ بشمـریــــ
گفتمتــــ کهـــ دستهایـــ مهربانیــــ اتـــــ
در ابتدایـــــ راهـــ
خستهــــ میـــــ شوند
گفتمتـــ که راهـــ دیگریــــ
انتخابــــ کنـــــ:
دفتـــر مـرا ورقـــ بـزنــــ!
نقطهــ نقطهــ
حرفــــ حرفــــ
واژهــ واژهــ
سطـر سطـر
شـعرهــایــــ دفتــــر مـــرا
مو بهــ مو حسابــــ کنــــ!
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 746
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 19 شهريور 1391
|
|
برای رسیدن ،چه راهی بریدم
در آغاز رفتن ،به پایان رسیدم
به آیین دل سر سرسپردم دمادم
که یک عمر بی وقفه در خون تپیدم
به هر کس که دل باختم ،داغ دیدم
به هر جا که گل کاشتم ،خار چیدم
من از خیر این ناخدایان گذشتم
خدایی برای خودم آفریدم
به چشمم بد ِ مردمان عین خوبی است
که من هر چه دیدم ، ز چشم تو دیدم
دهانم شد از بوی نام تو لبریز
به هر کس که گل گفتم و گل شنیدم
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 900
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 19 شهريور 1391
|
|
الفبایــــ درد از لبمــــ می تـراود
نه شبنم،که خون از شبم می ترواد
سه حرف است مضمون سی پاره ی دل
الف،لام،میم.از لبـمـــــ می تراود
چنان گرم هذیان عشقم که آتش
به جایــــ عرقــــ از تبمــــ می تراود
ز دلــــ بـر لبمــــ تا دعاییـــــ بر آید
اجابت ز هـــر یاربمـــ می تراود
ز دینـــــ ریـا بیـــــ نیـازمـــــ،بنـازمـــ
به کفری که از مذهبمـــ می تراود
قیصر امین پور
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 835
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 19 شهريور 1391
|
|
تکیه داده ام
به باد
با عصای استوایی ام
روی ریسمان آسمان
ایستاده ام
بر لب دو پرتگاه ناگهان
ناگهانی از صدا
ناگهانی از سکوت
زیر پای من
دهان ِ دره ی سقوط
باز مانده است
ناگزیر
با صدایی از سکوت
تا همیشه
روی برزخ دو پرتگاه
راه می روم
سرنوشت من سرودن است
قیصر امین پور
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 847
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : یک شنبه 19 شهريور 1391
|
|
دل داده ام بر باد،بر هر چه باداباد
مجنون تر از لیلی،شیرین تر از فرهاد
ای عشق از آتش اصل و نسب داری
از تیره ی دودی،از دودمان باد
آب از تو توفان شد،خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش،در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین،چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد،کاهی به دست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را،اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد،بوی تو می آید
تنها تو می مانی،ما می رویم از یاد
قیصر امین پور
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 816
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : یک شنبه 19 شهريور 1391
|
|
آنکه بی بـاده کند جان مــرا مسـت کجاست؟
آنکه بیرون کند از جان و دلم دسـت کجاست؟
آنکه ســوگنـد خـــورم جـــــز بسـر او نخــــورم
آنکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست؟
آنکه جــــان هـا بسحـــر نعــــــره زنـانـنــد ازو
آنکه ما را غمـش از جای ببردست کجاست؟
جــــان جانست و گـر جــای نـدارد چـه عجـب؟!
این که جا می طلبد در تن ما هست کجـاست؟
غمزه ی چشم بهـانه ست و زان سو هوسیست
انکه او در پس غمزه ست دلـم خست کجـاست؟
پـــــرده ی روشـن دل بســـت و خیــــــالات نمــود
وانکه در پــرده چنین پرده ی دل بست کجـاست؟
عقل تـا مسـت نشـد چــــون و چــــرا پسـت نشد
آنکه او مست شد،از چون و چرا رست،کجاست؟
مولانا
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 856
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 14 شهريور 1391
|
|
در شهر زشت ما،
این جا که فکر کوته و دیواره ی بلند،
افکنده سایه بر سر و بر سرنوشت ما،
من سالهای سال،
در حسرت شنیدن یک نغمهی نشاط،
در آرزوی دیدن یک شاخسار سبز،
یک چشمه،یک درخت،
یک باغ پرشکوفه،یک آسمان صاف،
در دود و خاک و آجر و آهن دویدهام
فریدون مشیری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 894
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 1 شهريور 1391
|
|
گشت غمناک دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ايام شباب
ديد کش دور به انجام رسيد
آفتابش به لب بام رسيد
بايد از هستی دل بر گيرد
ره سوی کشور ديگر گيرد
خواست تا چاره ناچار کند
دارويی جويد و در کار کند
صبحگاهی ز پی چاره کار
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 935
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 1 شهريور 1391
|
|
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حــال مـردمان چون است
به یاد لعـل تــــو و چشــــــم مست مِیگـونت
ز جامِ غم مِی لَعلی که میخورم خون است
ز مشـرقِ سرِ کو آفتـاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همایون است
حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
شکنج طُرّه لیلی مقام مجنون است
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگـو که کلامت لطیف و موزون است
ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
که رنج خاطـرم از جورِ دورِ گردون است
از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز
کنـارِ دامنِ من همچو رود جیحون است
چگونه شاد شود اندرون غمگینم
به اختیـار که از اختیار بیرون است
ز بیـخـــودی طلبِ یار میکند حـــــــافظ
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 850
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 18 مرداد 1391
|
|
همه روز روزه رفتن،همه شب نماز کردن
همه ساله حـج نمودن،سفر حجـاز کردن
ز مـدینـــه تا به مکـه،بـه برهنـه پای رفتن
دو لـب از بـرای لبیـک،به وظیفـه باز کردن
به معـابد و مسـاجد،همه اعتکاف جستن
ز منــاهی و ملاهــی،همه احتـــراز کردن
شب جمعه ها نخفتن،به خدای راز گفتن
ز وجــود بی نیــازش،طلـب نیـــــــاز کردن
به خـــدا قسم که آنرا،ثمر آن قـدر نباشد
که بـه روی ناامیــــدی در بستـه باز کردن
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 844
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 18 مرداد 1391
|
|
دست پینـه بستـه آن مـــرد
چشم های پُـر حرف فــرزند
نگاه منتـظـــــران زن
بـوی خـــالی خــانـه
آرزوهای خفته ی یک دل
اجتــــــماعی پُــــر از درد
دخترک سرگردان خیابان ها
عشـــق دروغین واقعـی نما
فرماندهان به ظاهر خوب
دستان غـــریبـه ای آشنا
زخـــــــــم فــــــرزندان تبـاه شده
سرزمین پنهان میان سرزمین ها
جغرافیایی ساختگی
مـــرزی بی انتــــــــها
تبـی ســــرد در ایـن سـوز گــــــرما
قبلی که دیگر پمپاژ نمی کند خون
و فـرصت هـایـی که بــر باد رفت...
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 863
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 17 مرداد 1391
|
|
تـو چـراغ آفتـابی،گل آفتابگـردان
نکند به ما نتـابی،گل آفتابگـردان
گل آفتاب ما را،لب کوه سر بریدند
نکند هنـوز خوابی،گل آفتابگردان؟
نه گلی فقط که نوری،نه که نـور بـوی باران
تـو صدای پای آبـی،گل آفتابگـردان
نه گلی نه آفتـابی،من و این هـوای ابـری
نکند به ما نتابی،گل آفتابگــردان؟
تـو بتاب و گل بیفشان،"سر آن نداردامشب
که بر آید آفتـابی "،گل آفتـابگـردان...
سعید بیابانکی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 893
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 16 مرداد 1391
|
|
دگر فرياد ها در سينه ی تنگم نمی گنجد
دگر از فرط می نوشی ميم مستی نمی بخشد
و بنگ آرامم نمی سازد دگر حشيش و گرس
باری بدن اندوه و خرامان است
دلم خواهد كه فرياد رعد آسا زنم
فرياد بر گويم خدايی نيست!
خدايی كه فغان و ناله هايم در دل او بی اثر باشد
خدا نيست
خدا هيچ است!
خدا پوچ است!
... خدا جسمی است بی معنی!
"خدا يک لفظ شيرين است"
من اينک ناله ی نی را خدا خوانم
من آن پيمانه ی مي را خدا خوانم
خدای من حشيش و گرس و بنگ مي باشد
خدای من شراب خون رنگ می باشد
شما ای موليانی كه می گوييد خدا هست؟!
و برای او صفت های توانا هم روا داريد!
بگوييد پس بفهمم
چرا اشک مرا هرگز نمی بيند؟
چرا ناله های قلب مرا هرگز نمي شنود؟
"عجب بی پرده امشب من سخن گفتم؟!!!!"
خداوندا...
اگر در نعشه ی افيون از من مست گناهی سر زد ببخشيدم
ولی نه؟!
چرا من روسيه باشم؟
چرا غلاده ی تهمت مرا در گردن آويزد؟
شب است و ماه ميتابد
ستاره نقره می باشد
و گنجشک بر لبان هوس انگيز زنبق می زند بوسه
من اما سرد و خاموشم
خداوندا...
تو در قرآن جاويدت هزاران وعده ها دادي
تو می گفتی كه نامردان بهشت را نمی بينند
ولی من ديده ام
كه نامردان به از مردان
))از خون جوانها،كاخها ساختند((!
تو ميگفتی اگر اهريمن شهوت
بر انسان حكم فرمايد
من او را مغلوب و با صليب خويش مصلوب خواهم كرد!
ولی من ديده ام
چشمان شهوت ران فرزندی
كه بر اندام لخت مادرش دزدانه می لغزيد!
پس...قولت!
اگر مردانگي اين است
به نامردی نامردان قسم
نامرد نامردم اگر دستی به قرآنت بيالايم!
خداوندا...
اگر روزی ز عرش خود به زير آيی
لباس فقر پوشی
"غرورت را"
به زير پای به هم ريزی
و
شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آيی
زمين و آسمان را كفر ميگويی
نمی گويی!
خداوندا...
اگر در روز گرما خيز تابستان تنت را بر سايه ی ديوار بگشايی
لبت را بر كاسه ی مسی قير اندود بگذاری
زمين و آسمان را كفر می گويی
نمی گويی!
خداوندا...
اگر با مردم آميزی
پس روزی ز پيشانی عرق ريزی
زمين وآسمان را كفر می گويی
نمی گويی؟
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
متفرقه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 936
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 13 مرداد 1391
|
|
ار ِ دلــتـنگـیـت ُبستی،دیگه وقت رفتنه
داری میری و فقط خاطره هات سهم منه
دلم از حادثه خونه،چشام از خاطره خیس
دوس داری برو ولی نامه برامون بنویس
* * * * * * * * * * * * * * *
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 914
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 13 مرداد 1391
|
|
بـوی باران،بـوی سبــزه،بـوی خاک
شاخههای شسته،بارانخورده پاک
آسمانِ آبی و ابر سپید
برگهای سبــز بید
عطر نرگس،رفص باد
نغمۀ شوق پرستوهای شاد
خلوتِ گرم کبوترهای مست
نرمنرمک میرسد اینک بهار
خوش بهحالِ روزگار
خوش بهحالِ چشمهها و دشتها
خوش بهحالِ دانهها و سبزهها
خوش بهحالِ غنچههای نیمهباز
خوش بهحالِ دختر میخک که میخندد به ناز
خوش بهحالِ جام لبریز از شراب
خوش بهحالِ آفتاب
ای دلِ من گرچه در این روزگار
جامه ی رنگین نمیپوشی به کام
باده ی رنگین نمیبینی به جام
نُقل و سبـزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تُهیست
ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
فریدون مشیری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 863
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 13 مرداد 1391
|
|
سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ
منشین در پس این بهت گران
مدران جامه جان را مدران
مکن ای خسته در این بغض درنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ
پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی است
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آن که می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دلازارترین شد چه دلازارترین
نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند
نه همین در غمت این گونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو باش ازین عشق و سر افراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ
دل دیوانه تنها دل تنگ
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 873
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : جمعه 13 مرداد 1391
|
|
« دوستت دارم » را
من دلاویزترین شعر جهان یافته ام
این گل سرخ من است.
دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست،
راز خوشیختی هرکس به پراکندن اوست!
در دل مردم عالم – به خدا -
نور خواهد پاشید
روح خواهد بخشید.
تو هم ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو
این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت
نه به یکبار و به ده بار،که صد بار بگو
« دوستم داری » را از من بسیار بپرس
دوستت دارم را با من بسیار بگو
فریدون مشیری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 876
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 13 مرداد 1391
|
|
من سکوت خویش را گم کرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من،که خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه ی مردم شدم
ای سکوت،ای مادر فریادها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو،راهی داشتم
چون شراب کهنه،شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یادها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت،ای مادر فریادها
گم شدم در این هیاهو،گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من؟
گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من!
فریدون مشیری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 934
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 13 مرداد 1391
|
|
بر نگه سرد من به گرمی خورشید
می نگرد هر زمان دو چشم سیاهت
تشنه ی این چشمه ام،چه سود،خدا را
شبنم جان مرا نه تاب نگاهت
جز گل خشکیده ای و برق نگاهی
از تـو در این گوشه یادگار نـدارم
زان شب غمگین که از کنار تو رفتم
یک نفس از دست غـم قرار ندارم
ای گل زیبا،بهای هستی من بود
گر گل خشکیده ای ز کوی تـو بردم
گوشه ی تنها،چه اشک ها که فشاندم
وان گل خشکیده را به سینـه فشـــردم
آن گل خشکیده،شرح حال دلم بود
از دل پر درد خویش با تو چه گویم؟
جز به تو،از سوز عشق با که بنالم
جز ز تو، درمان درد،از که بجویم؟
من، دگر آن نیستم،به خویش مخوانم
من گل خشکیده ام،به هیچ نیرزم
عشق فریبم دهد که مهر ببندم
مرگ نهیبم زند که عشق نورزم
پای امید دلم اگر چه شکسته است
دست تمنای جان همیشه دراز است
تا نفسی می کشم ز سینه ی پر درد
چشم خدا بین من به روی تو باز است
فریدون مشیری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 983
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 13 مرداد 1391
|
|
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
شراب شعر چشمان تو
هوا آرام،شب خاموش،راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
رود آنجا که می بافند کولی های جادو،گیسوی شب را
همان جاها،که شب ها در رواق کهکشان ها عود می سوزند
همان جاها،که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزند
همان جاها،که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند
همان جاها که پشت پرده شب،دختر خورشید فردا را می آرایند
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست
همین فردا،همین فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه،لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به هر سو چشم من رو می کند فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ها سرود صبح می خوانند
من آنجا چشم در راه توام، ناگاه
تو را از دور می بینم که می آیی
تو را از دور می بینم که میخندی
تو را از دورمی بینم که می خندی و می آیی
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
تو را در بازوان خویش خواهم دید
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین تورا با بوسه خواهم چید
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو
ای افسوس!
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
فریدون مشیری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 968
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 13 مرداد 1391
|
|
اگر ماه بودم به هرجا که بودم
سراغ تـو را از خـدا می گرفتم
وگر سنگ بـودم به هر جا که بودی
سر رهگــذار تـو جــــــا می گرفتم
اگر ماه بودی به صد ناز شاید
شبی بر لب بام من می نشستی
و گر سنگ بــــودی به هرجا که بودم
مرا می شکستی،مرا می شکستی
فریدون مشیری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 908
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 13 مرداد 1391
|
|
دلـــــم را چـون اناری کاش یک شب دانه می کردم
به دریــــــــا می زدم در باد و آتش خـــانه می کردم
چه می شد آه ای موسای من، من هم شبان بودم
تمام روز و شب زلــف خـــــــدا را شـــــانه می کردم
نه از ترس خــدا، از ترس این مـــردم به محرابم
اگر می شد همه محـــراب را میخانه می کردم
اگر می شد به افســـانه شبی رنگ حقیقت زد
حقیقت را اگر می شد شبی افسانه می کردم
چه مستی ها که هر شب در سر شوریده می افتاد
چه بازی ها که هر شب با دل دیــــــــــوانه می کردم
یقین دارم سرانجام من از این خوبتـــــر می شد
اگر از مــرگ هم چون زندگی پــــــروا نمی کردم
سرم را مثل سیبی سرخ صبحی چیده بودم کاش
دلم را چون اناری کاش یک شب دانــــــه می کردم
علیرضا قزوه
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1034
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 13 مرداد 1391
|
|
حجابِ چهره ی جـان می شود غبارِ ِ تنم
خوشا دمی که از این چهره،پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضـــوان که مـــرغ ِ این چمنـــم
عیــان نشد که چـرا آمدم کجـا رفتم
دریغ و درد که غافل زکار ِ خویشتنم
چگونه طواف کنم در فضای عالم قدس
که در سـراچه ی ترکیب تختـه بنـدِ تنـم
اگر ز خونِ دلم بــوی شوق می آید
عجب مدار که همدردِ نافه ی ختنم
ترازِ ِ پیرهن ِ زرکشم مبین چـون شمع
که سـوزهاست نهـانی درونِ پیــرهنم
بیــــا و هستی ِ حـافظ ز پیش ِ او بــردار
که با وجودِ تو کس نشنود ز من که منم
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 891
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 12 مرداد 1391
|
|
رمضان آمد و آهسته صدا کرد مرا
مستعد سفـــر شهر خدا کرد مرا
از گلستان کرم طرفه نسیـمی بوزید
که سراپای پر از عطر و صفا کرد مرا
نازم آن دوست که با لطف سلیمانی خویش
پــــلـه از سلسـله دیـــو دعــا کـــــرد مـــرا
فیض روحالقدسم کرد رها از ظلمات
همرهـی تا به لـب آب بقـا کرد مـرا
من نبودم بجز از جاهل گم کرده رهی
لایـــق مکتب فخــر النجبا کـــرد مـــرا
در شگفتم ز کرامات و خطاپوشی او
من خطا کردم و او مهر و وفا کرد مرا
دست از دامن این پیک مبـارک نکشم
که به مهمانی آن دوست ندا کرد مرا
زین دعاهاست که با این همه بیبرگی و ضعف
در گلـستــــان ادب نـغمـــه ســرا کــــرد مـــرا
هر سر مویــم اگـر شـکر کند تـا به ابــد
کم بود زین همه فیضی که عطا کرد مرا
فتحالله اسلامینیا
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 958
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 12 مرداد 1391
|
|
واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر می کنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
تـوبه فرمایان چرا خود تـوبه کمتر می کنند
گوئیا باور نمی دارند روز داوری
کین همه قلب و دغل در کار داور می کنند
یارب این نو دولتان را بر خر خودشان نشان
کین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند
ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان
می دهند آبی که دلها را توانگر می کنند
حسن بی پایان او چندان که عاشق می کشد
زمره ی دیگر به عشق از غیب سر بر می کنند
بر در می خانه ی عشق ای ملک تسبیح گوی
کانـدر آنجـا طینت آدم مخمـر می کنند
صبحدم از عرش می آمد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می کنند
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 796
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 10 مرداد 1391
|
|
بـــــــــــزن باران بـهــــــــــاری کـن فضـــــــــا را
بـــــــــــزن باران و تـــــــر کن قـصــه هـــــا را
بـــــــــــزن باران که از عـهــــــد اســاطیـــــر
کسی خــــواب زمیـن را کـــــــرده تعبیـــــر
بشــــــــــــارت داده ایـن آغــــاز راه است
نبـــــاریــدن دلیـل یـک گنـــــــــاه است
بزن باران به سقف دل که خون است
کمی آنسوتـر از مـــرز جنـون است
بـزن باران که گویی در کویرم
به زنجیـر سکـوت خـود اسیـرم
بــزن باران سکـوتـم را به هم زن
و فــــــــردا را بـه کـام مـا رقــم زن
بـــــــزن بـاران به شعــــــــرم تـا نمیـــرد
در آغـــــــــــوش طبیعـت جـــان بگیــرد
بـــزن بـاران،بــــزن بر پیـکـــــــر شـب
بر ایمـانی که می سـوزد در این تب
به روی شانـه های خستـه ی درد
به فصـل واژه هـای تلــخ این مـرد
بـــزن بـاران یقیـن دارم صبــوری
و شاید قاصـدی از فصل نـوری
بزن باران،بزن عاشق ترم کن
مـرا تـا بی نهـایت باورم کن
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 799
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 10 مرداد 1391
|
|
نام تــو رو آورده ام دارم عبــادت ميكنم
گرد نگاهت گشته ام دارم زيارت ميكنم
دستت به دست ديگری از اين گذشته كار من
امـا نمی دانــــم چـــرا دارم حسـادت ميكنـم
گفتی دلم را بعد از اين دست كس ديگر دهم
شايد تـو با خـود گفتـه ای دارم اطاعت ميكنم
رفتــم كنـار پنجــره ديـدم تـو را با...بگذريم
چيزی نديدم اين چنين دارم رعايت ميكنم
من عاشـق چشم تـو ام تـو مبتـلای ديگری
دارم به تقدير خودم چنديست عادت ميكنم
تو التماسم می كنی جوری فراموشت كتم
با التماس ولی تـو را به خـانه دعـوت ميكنم
گفتی محبت كن برو باشد خداحافظ ولی
رفتــم كه تـو باور كنی دارم محبت ميكنم
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 769
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 7 مرداد 1391
|
|
شاید که دیگر یار عادت کرده باشد
با غصه خویش خلـوت کـرده باشد
ای وای برشیعه جماعت گرکه مهـــدی
بر خاک صحـــرا استـــراحت کرده باشد
بایـد که نام شیعـه را از مـا بگیـــرند
تگر امشب با چاه صحبت کرده باشد
شـاید غــریبانه میانه چند عاشــق
امشب نمازی را اقـامت کرده باشد
ای وای بر ما،وای بردل،وای برعشق
گـــر آرزو بهــر شهـادت کـــرده باشد
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 842
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 7 مرداد 1391
|
|
بخوان دعای فـرج را،دعـا اثــر دارد
دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد
بخوان دعای فرج را و عافیت بطلب
که روزگار بسی فتنـه زیــر سر دارد
بخوان دعای فرج را و نا امید مباش
بهشت پاک اجــابت هــزار در دارد
بخوان دعای فرج را که صبح نزدیک است
خــدای را،شب یلدای غم سحر دارد
بخوان دعای فرج را به شوق روز وصال
مسافــر دل مـا،نیت سفــر دارد
بخوان دعای فـرج را که یوسف زهرا
ز پشت پـرده ی غیبت به ما نظر دارد
بخوان دعای فرج را که دست مهر خدا
حجــاب غیبت از آن روی مـاه بــر دارد
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 911
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 7 مرداد 1391
|
|
این کیست که بهشت شده رو نمای او
قصـری هــزار آیـنــه شد سرسرای او
آمیخته به عصمت و توحید و معرفت
زرّینـه خشت محکـم اول بنـای او
بانوی ماهتاب دمیده است تا فقط
هنگام خـواب قصـه بگـوید برای او
سمت نگاه مشرقی اش صبح دائم است
خورشید سالهاست نشسته به پای او
عطــر هــزار باغچه گل در ترنّمش
شهر بهار ساکن سبز هوای او
آئینه تداعی لبخند فاطمه است
انگار روبـرو شده با خنـده های او
وقتیکه از سپــر مدینـه طلـوع کرد
خورشید زندگانی خود را شروع کرد
از شاخه طلایی طوبی که چیده شد
در ساق عرش عطر رهایی وزیده شد
در صُلب سیب مهر تبلور نمود و بعد
در پوشش طهارت محض آفریده شد
شیـوا تـرین سلام سپیـده به آفتـاب
در لحظه تلألـوی سبــزش شنیده شد
تلفیقی از هدایت و نور است این شهاب
خطی که روی صفحه ظلمت کشیده شد
قبل از شروع خلقت عالم کمال یافت
آنـروز متصّف به صفـات حمیـده شد
اشراق مهر سجده به خاک زمین اوست
تکوین عشــق،معجــزه کمترین اوست
صبح ولادتش همه جا عطر سیب داشت
گل بانویی که ایل و تباری نجیب داشت
نیلوفر عفاف به قنداقـه اش دخیل
گلبوسه نسیم زعطرش نصیب داشت
می آمـد از طــراوت گلخــانه خــدا
بیخود نبود رایحه ای دلفریب داشت
شیــرین زبان قافله نازدانه ها
تن پوشی از حریر پر عندلیب داشت
از وقت آفــرینش نــور مطهـرش
با نام پاک فاطمه اُنسی عجیب داشت
تنها سه ماه آخر عمر سه ساله اش
اندازه سه قــرن فراز و نشیب داشت
مصطفی متولی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 809
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 7 مرداد 1391
|
|
دامن شب ستاره باران است
جلـوهای از خــدا نمایان است
کودکـی آمــده کـه گیسـویش
شرح والیل و قدر قـرآن است
لیلی ایل سبز حورشید است
آیـههـای قـدش فــراوان است
هر کسی دل نـداده بر دستش
روز محشر بدان پشیمان است
برتر ازفهم و درک انسانهاست
خـادم خـادمش سلیـمـان است
خشـت اول به نـام او نشــود
خانه از پایبست ویران است
آمد آیینـهی جمال و جلال
دستگیـر ای محولالاحوال
محمّد بختیاری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 828
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 7 مرداد 1391
|
|
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 812
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 7 مرداد 1391
|
|
هر لحظه به شکلی بت عیار بـر آمد،دل برد و نهان شد
هر دم به لباس دگـر آن یار بــرآمد،گه پیــر و جـوان شد
گاهی به تک طینت صلصـال فـرو رفت،غـواص معانی
گاهی ز تک کهگل فخار بـرآمد،زان پس به میان شد
گه نوح شد و کرد جهانی به دعا غرق،
خود رفت به کشتی
گه گشت خلیل و به دل نار برآمد،آتش گل از آن شد
یوسف شد و از مصر فرستاد قمیصی،روشنگر عالم
از دیده یعقـوب چو انـــوار بـرآمد،تا دیده عیان شد
حقا که همو بـود که اندر ید بیضا،می کرد شبانی
در چوب شد و بر صفت مار برآمد،زان فخر کیان شد
می گشت دمی چند بر این روی زمین او،از بهر تفرج
عیسی شد و بــر گنبد دوار بــرآمد،تسبیح کنـان شد
بالجمله همو بود که میآمد می رفت هر قرن که دیدی
تا عاقبت آن شکل عـرب وار بــرآمد،دارای جهـــان شد
منسوخ چه باشد چه تناسخ به حقیقت،آن دلبر زیبا
شمشیـــر شد و در کف کــرار بـرآمد،قتـال زمان شد
نی نی که همو بود که میگفت انالحق،در صـوت الهی
منصـور نبــود آنکه بر آن دار بــرآمـد،نادان به گمان شد
رومی سخن کفر نگفته است و نگوید،منکر نشویدش
کافــر بــود آن کس که به انکار بـرآمد،از دوزخیـان شد
مولوی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 826
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 4 مرداد 1391
|
|
ای حُسن یوسف دکمه ی پیراهن تـو
دل می شکوفد گل به گل از دامن تـو
جز در هوای تـو مرا سیر و سفر نیست
گلگشت من دیــدار سـرو و سوسن تـو
آغاز فروردین چشمت،مشهد من
شیراز من،اردیبهشت دامن تـو
هر اصفهانِ ابرویت نصف جهانم
خرمای خوزستــانِ من خندیدن تـو
من جز برای تـو،نمی خواهم خودم را
ای از همه من های من بهتـــر،من تـو
هرچیز و هر کس رو به سویی در نمازند
ای چشــم های من،نمـازِ دیـدنِ تـو !
حیـران و سرگردان چشمت تا ابد باد
منظـومه ی دل بـر مــدار روشن ِتـو...
قیصر امین پور
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 808
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 4 مرداد 1391
|
|
آفتابت
که فــروغ رخ زرتشـت در آن گـل کــرده است
آسمانت
که ز خمـخـانه ی حـافظ قـدحـی آورده است
کوهسارت
که بر آن همت فـردوسی پـر گستـرده است
بوستانت
کز نسیـم نفس سعدی جان پرورده است
هم زبانان من اند
مـردم خـوب تـو،این دل به تـو پرداختـگان
سر و جـان باختگان،غیر تـو نشناختـگان
پیش شمشیر بلا
قد برافـراختگان،سینه سپـر ساختـگان
مهربانان من اند
نفسم را پـر پـــرواز از توست
به دماوند تـو سوگند که گر بگشایند
بنـدم از بنـد؛
ببینند که آواز از تـوست
همه اجزایـم با مهر تـو آمیخته است
همه ذراتــم با جــان تــو آمیختـه بـاد
خون پاکم که در آن عشق تـو می جوشد و بس
تا تــو آزاد بمـانی
به زمین ریخته باد
فریدون مشیری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 951
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 2 مرداد 1391
|
|
با درختی که زنـد سـر به فلـک
به زبان مـــه و ابــــــــــــــر
به زبان لجن و سایه و لک
به زبان شب و شک،حرف مزن
با درختـان برومند جـوان
به زبان گـل و نـــــــــــور
به زبان سحر و آب روان
به زبان خودشـان حـرف بــــزن
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 968
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 2 مرداد 1391
|
|
دلم نمیتونه دل بکنه
فکر تو خواب و خیال منه
نگام که میکنی
یه جور خاص
میدزدی قلبمو
نگاه گر متو ازم نگیر
نگاه تـو واسم یه نگاه خاصه
واسه اینه که دلم تورو خاصه
حس من به جون تـو
به تـو و احساس تـو
یه قسم راسه
به خدا وجود من خدای احساسه
نگاه تـو واسم یه نگاه خاصه
واسه اینه که دلم تـورو خاصه
حس من به جون تـو
به تـو و احساس تـو
یه قسم راسه
به خدا وجود من خدای احساسه
سهم منی تو با خاطره هات
دوس ندارم کسی بیاد به جات
قلبمو مال خودت بـدون
ضرر نمیکنی با من بمون
یه حسی تـوی چشات داره
که قلبمو جادو میکنه
نمیتونم پنهونش کنم
باز داره عشقمو رو میکنه
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
شعر عاشقانه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1258
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : یک شنبه 1 مرداد 1391
|
|
|