تقدیم به مولای سبز پوش موعود امام زمان (عج)
ماندیــم ز دیدار تــــــو آواره و حیــــــــــــــــران
ای عشق خدایی همه ای چشمه ی جوشان!
چشمان شقایق همه در راه تــو مانده است
ای شور غــــــــــــزل در نفس سبــــز بهـاران
دیریست در اندیشه ی خود غوطه ورم تا
با نام تــو آذین شود این سینـه به عرفان
سرگشته و حیران همه در ورطه ی طوفان
ای ساحل امنیت این شیعه مسلمان
زندان جنون گشته زمین بی نفس تو
برگرد بیـا ما همه چون خیل اسیـران
مولود تویـی وعـده ی موعود تویی تـو
برگرد عدالت بنما ظلـــــم بســـوزان
تو آیه ی عشقی تو همه سوره ی عدلی
ای نـور تجلی شده از صـاحب قـــــرآن
در حد توان نیست که وصف تو بگویند
گــر جمع شـوند و بنـگارند دبـیــــران!
فرهاد مرادی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 699
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 16 تير 1391
|
|
تـو از روح خـدایـی تا ثریا هـم مجالــی هست
ببین از سیب حوا در زمین هم سیب کالی هست؟
تـو سبــزی ، سبـز سبــزی ، با تمام معنی بـودن
ببین از نسل تو ای سبز اینجا هم نهالی هست؟
ببین ای یوسف زیبـــا که در تعبیــر خواب من
برای چشمه ی عشق و محبت خشکسالی هست؟
تمام فصلهای من زمستانی است طولانی
نمی دانم برای فصل هایم اعتدالی هست؟
اگر چه عشق را با گل هــزاران بار می چینم
نمی دانم که آیا در زمستان پامچالی هست؟
سوالات دلـــم در سینــه ام محبـوس می مانند
و می پرسم همیشه از خودم آیا سوالی هست؟
فرهاد مرادی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 723
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 16 تير 1391
|
|
مـردی که دائـم در مسیر پاک نور است
از چالـه های معصیت همواره دور است
دل در حـریـــــم سرزمیـن عشــق دارد
در اظطراب جاده ها مردی صبور است
در پیش رو صد مرحله افتـادن و کوه
آیینه ای از پایداری همچو مور است
اندیشه ی ماهی فقط آغوش دریاست
گرچه مسیــر رودخانه غــرق تـور است
بایـد بــرای راه فکـــــــــری کــــرد آری
با عشق باید رفت وقتی عقل کور است
فرهاد مرادی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 726
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 16 تير 1391
|
|
قسم بر ریشه ی ایمانت ای عشق
شدم هر بار من حیرانت ای عشق
کدامین چشـم زیبــــایی گــــرفتـــه
نگاه عــــاشقی از جـانت ای عشق
بیـا چشمان ما را باز تر کن
غــروب روزها را باز سر کن
برای نغمـه های عـاشقانه
قناریهای عاشق را خبر کن
بیـا چشمی به راه تــو نشسته
و مردی که غرورش را شکسته
برای گفتن یک حرف از عشق
لبانش را نگاهت باز بستـه
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 866
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 16 تير 1391
|
|
منی کـه با تمـام درد ها ســر در گـریبـــــانم
تمام زندگی را شاخ و برگی خشک می دانم
زبانــــم در تلنبار غـم و درد است می دانم
و چون روح شقایق با زبانی لال می خوانم
تـو از آیینـه ها می پرسی و من از زبان گل
تـو آن تصویر می بینی و من در خاک می مانم
منم آن چوب خشک جنگلی در دست های تو
بیا آتش بـزن ! آتش بـزن ! آتش ! بسوزانـم
اگر چه کوچه های شهر با من آشنا هستند
ولی چنـدی است آواره در آن بـی نقطـه میدانم
همیشه مونس من در شکوه خلوتم شعر است
و هر شب بر حضور خواجه ی شیراز مهمانم
نگاه چشمهایم ! حلقه ای شد روی در شاید
بیــاید تا بتــابد در غــــــروب ســـرد چشمانـم
فرهاد مرادی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 779
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 16 تير 1391
|
|
گــونه های خیس از آن شماست
عشق هم پیوسته مهمان شماست
آسمان در حیرت خود مانده است
وسعت یک آسمان جان شماست
تیله های چشمتان سرشار خون
عاشقی در خون جوشان شماست
حسرت یک حرف دل از آن ماست
عین و شین در قاف قربان شماست
کار طـو فـان با تلاطـم حـاصل
جزر و مد اشـک چشمان شماست
کاش می شد جمله ای زیبا نوشت
جمله ای زیبــا که شایان شماست
فرهاد مرادی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 807
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 16 تير 1391
|
|
دلم قرار نمی گیرد از فغان بی تـو
سپندوار زکف داده ام عنان بی تـو
ز تلخ کامی دوران نشد دلــم فارغ
ز جام عشق لبی تر نکرد جان بی تو
چو آسمان مه آلـــوده ام ز تنگ دلی
پر است سینه ام ز اندوه گران بی تو
نسیم صبح نمی آورد تـرانه شوق
سـر بـــــهار ندارند بلبـلان بـی تـو
لب از حکایت شبهای تار می بندم
اگر امان دهدم چشم خون فشان بی تو
چو شمع کشته ندارم شراره ای به زبان
نمی زند سخنـم آتشـی به جـان بی تـو
زبی دلی و خموشی چون نقش تصویرم
نمی گشایدم از بی خودی زبان بی تو
عقیـق صبــر بـه زیـــر زبان تشنـه نهم
چو یادم آید از آن شکرین دهان بی تو
گزارش غــم دل را مگـر کنـم چو امین
جدا ز خلق به محراب جمکـران بی تو
مقام معظم رهبری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1281
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 16 تير 1391
|
|
در جواب به شعر معروف حضرت امام خمینی (ره)
تو كه خود خال لبی از چه گرفتار شدی
تـو طبيب همه ای از چه تـو بيـــمار شدی
تو كه فارق شده بودی ز همه كان و مكان
دار منصور بريدی همه تن دار شدی
عشق معشوق و غم دوست بزد بر تو شرر
ای كه در قـول و عمل شهــــره بازار شدی
مسجد و مدرسه را روح و روان بخشيدی
وه كه بـر مسجديـان نقطـه پـــرگار شدی
خرقه پيــر خراباتی ما سيره توست
امت از گفته در بار تو هشيار شدی
واعـظ شهـــر همه عمـــر بـــزد لاف من
ی دم عيسی مسيح از تو پديدار شدی
يادی از ما بنما ای شده آسـوده ز غـم
ببريدی ز همه خلق و به حق يار شدی
مقام معظم رهبری(مدظله العالی)
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 728
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 16 تير 1391
|
|
از سرجان بهر پیـوند کسان برخاستم
چون الف در وصل دلها از میان بر خاستم
واژگون هر چند جام روزیم چون لاله بـود
از کنار خوان قسمت شادمان برخاستم
بــزم هستی را فرض مهر فروزان تــو بـود
همچو شبنم چهره چون کردی عیان برخاستم
همچو بلبل با گــران جانان ندارم الفتی
طوطیان چون لب گشودند از میان برخاستم
از لگد کـوب حـواث عمــــر دیگر یافتم
چون غبار از زیر پای کاروان برخاستم
طاقت دم سردی دوران ندارم همچو گل
دربهار افکنده رخت ودر خزان بر خاستم
آزمودم عیش راحت را بـه کنج دام تـو
از سر جولانگه کون ومکان بر خاستم
صحبت شورده حالان مایه شوریدگی است
با امین هر گه نشستم بی امان برخاستم
مقام معظم رهبری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 846
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 16 تير 1391
|
|
دل را ز بی خودی سـر از خود رمیـدن است
جـــان را هــوای از قفس تن پـــریـدن است
از بیـــم مـرگ نیست که سـر داده ام فغـان
بانگ جرس به شوق به منزل رسیدن است
دستـم نمی رسد که دل از سینـه برکنـم
باری عـلاج شـوق گـریبـــان دریـدن است
شامم سیه تر است زگیسوی سرکشت
خـورشید من برآی که وقت دمیـدن است
بــوی تـو ای خلاصه گلــزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پر کشیدن است
بگرفت آب و رنگ ز فیض حضــور تـو
هر گل در این چمن که سزاوار دیدن است
با اهل درد شرح غم خود نمی کنم
تقدیـر غصـه دل من ناشنیـدن است
آن را که لب به دام هـــرس گشـت آشـــــنا
روزی «امین» سزا لب حسرت گزیدن است
مقام معظم رهبری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 795
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 16 تير 1391
|
|
مقام معظمرهبری
سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم
چون زلف تــو سرگرم پریشـانی خویشم
در بـــزم وصال تــو نگویم زکم وبیش
چون آیینه خوکرده به حیرانی خویشم
لب باز نکردم به خروشـی و فغان
من محــرم راز دل طـوفانی خویشم
یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمـری پشیمـان ز پشیمـانی خویشـم
از شوق شکر خند لبش جان نسپردم
شــرمنـده جـانان بگـرانجـانی خویشم
بشکستـه تر از خویش ندیـدم به همه عمر
افســرده دل از خویشـم و زندانی خویشـم
هـر چند امین بستــه دنیـــا نیـم اما
دلبستــه یاران خـــراسانی خویشم
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 831
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 16 تير 1391
|
|
مقام معظم رهبری
ز آه سینـه سـوزان تــــــرانـه می سازم
چو نی زمایه جان این فسانه می سازم
به غمگساری یاران چو شمع می سوزم
بــرای اشـک دمادم ،بهــانه می سازم
پر نسیـــــم به خـــوناب اشک می شویم
پیـامــی از دل خـونین روانـه می سازم
نمی کنم دل ازین عرصــه شقایـق فام
کنــــار لاله رخــان آشیـانــه می سازم
در آستان به خون خفتگان وادی عشق
بـرون ز عالـم اسباب،خـانـه می سازم
چو شمع بر سر هر کشته می گذارم جان
ز یک شـراره هــزاران زبـانـه می سازم
ز پاره های دل من شلمچه رنگین است
سخن چو بلبل از آن آشیـانه می سازم
سر و تن و دل و جان را به خاک می فکنم
برای تیـــر تــو چندین نشــانه می سازم
کشم به لجه شوریدگی بساط " امین "
کنون که رخت سفر چون کرانه می سازم
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 789
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 16 تير 1391
|
|
ای خدای مهربان و پاک ما!
دفن كن شمشيــر را در خاک ما
ما ز شرک و شمر و شيون خستهايم
ما ز برق كوه آهن خستهايم
سوختيم ای كرت كار بامداد
ما نداريم ابر و باران را به ياد
شهر باران را به رومان باز كن
خاكــــمـان را معـــدن آواز كن
نسل ما صد پشت خنجر ديده است
قرنـها اين خــاک قيصر ديده است
خان عليا،خان سفلی،خان خواب
خان صد شبنـم ده و صد پاچه آب
بارالـها! عــرصـه بـر گل تنـگ شد
روح شبنم در صحاری سنگ شد
بارالـــــــها ! ناودانهـامان كرند
خوشههامان خسته و ناباورند
خاک ما نسبت به گل مسئول نيست
كشت شبنـــم بيـن ما معمول نيست
ما به تعويـق زمـان افتــادهايم
ما به كنج كهكشان افتادهايم
از تو می جوييم سمت باد را
سايههای سبــز بی فرياد را
ما گرفتاريــم با جرمی جهول
در ظلومستان عصری بی رسول
رقص ما برگردد تشييع تن است
بهترين آوازمان از شيون است
ما گرفتاريم در قرنی مذاب
زير سقف سرب عصری لاكتاب
خاک خواهان،دشمن سنجاقكند
دوستداران شقايق اندكند
نهر راه سبزه را گم كرده است
نرخ زيبايی تورم كرده است
جز صدای شوم شبنم خوارها
نيست باغی در طنين سارها
نسترن رسوای خاص و عام شد
خون داوودی مباح اعلام شد
زاهدان رفتند شب با قافله
نيست آواز نماز نافله
هيچ كس با گريـه خود قهر نيست
لولـی بربط زنـی در شهـر نيست
ماه رفت و ياس ها ياغی شدند
سيبهای كرمكی باغی شدند
كودكان با نی لبک بيگانهاند
دختران در حسرت پروانهاند
كس چراغ عشق را روشن نكرد
عكس گل را نقش پيـراهن نكرد
اين همان عصر سياه ثانی است
اين كمون آخر ويرانی است
دامـــداران ولايـت غــافلند
گوسفندان رسالت بزدلند
ما به فرعونی ترين قصر آمديم
ما به موسی ترين عصـر آمديم
باغــداران «فلسطين» مردهاند
شاعران «دير ياسين» مردهاند
كس نيــارد در قدمگاه هجا
مستحبات شقايق را به جا
ما به سوی آبــهای ناگـــوار
بستهايــم از بركه بابونـه بار
ای خدا! آواز ده خورشيد را
بين ما تقسيم كن توحيد را
گلهای بخش از شبـانان امين
رسم شيون را برانداز از زمين
دست هر آلاله يک بيرق بده
كسب و كار بـاد را رونـق بده
قفل شبهای «حرا» را باز كن
كوه بعثت را طنين انداز كن
از زمين بردار رسم لـرزه را
منــزوی كن آبهای هرزه را
احمدعزیزی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 802
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 15 تير 1391
|
|
حـدیث روی تــو دیــوانه ام کرد
غــروب هجر تــو ویـرانه ام کرد
چنان بی تابــم از هجــر رخ تو
مرا این درد بی کاشانه ام کرد
غمش دائم مـــرا دیـــوانـه کرده
مرا مست از می میخانه کرده
بیـــا ای قاصدک از او خبـــر ده
سکــوت او مـــرا بیچـــاره کرده
کجا رفتــی تــو ای مه پیکر من
بیــــا ای ســـرو نیکو اختــر من
شدم آواره ی دشـت و بیـــابان
حدیث عشق تـو شد مصدر من
ستاره حیدری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 859
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 15 تير 1391
|
|
باز،دل بـی تـو اسیـر درد بـی درمــان است
آسـمان غـزلـــم چـو شعـر بـی پایان است
باز مـرغ دل من،گمشده ی طــوفـان است
سهم من از عشق تو،دیده ی گریان است
رفتــی و دلــــم ز زندگـی سیـــر شده
بیچــاره دلــــم ز عشـق تـو پیـــــر شده
پر غصـه شد این دلــم از این درد فــراق
از چشم من اشک و خون سرازیر شده
ستاره حیدری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1078
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 15 تير 1391
|
|
دلم دائـم بدنبال نگار است
برای دیدن او بیقــرار است
اگـــر هر روز رویش را نبینــم
هوای آسمانـم پر غبار است
نگاهت روشنی بخش شب من
فـــراقت مـایـــه ی درد و تب من
تو رویـای منی در هر شب و روز
بــود ناـمت همیشـه بـر لـب من
ستاره حیدری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 851
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 15 تير 1391
|
|
ببار ای چشم بارانی،که یارم برنمی گردد
طبیب قلـب بیمــــــار و نگارم برنمی گردد
بسان شمع سوزانم من از غمها پریشانم
اگر حتی،همیشه خون ببارم برنمی گردد
نشستم گوشه ی خانه همیشه چشم بر راهم
دگر لبخند،بــر شب های تارم برنمی گردد
بهارم گشته چون پاییــز و من در خـانه غمگینم
دلی از داغ او آشفته دارم برنمی گردد
شدم چون مرغ افسرده میان این قفس محبوس
انیس و مونس این قلـب زارم برنمی گردد
ستاره حیدری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 549
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 15 تير 1391
|
|
(ماتریس متقارن ادبی)
از چهره افروخته گل را مشکن!
افروخته رخ مـرو تـو دیگر به چمن!
گل را تـو دگر مکن خجل ای مه من!
مشکن به چمن ای مه من قدر سخن!
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 836
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 14 تير 1391
|
|
دست آن شيـخ ببــوسيـــــد كـه تكفيـــرم كرد
محتسب را بنـــــوازيــــــــد كـــــه زنجيــرم كرد
معتكف گشتـــم از اين پس، بـه در پيــــر مغان
كه به يک جرعه مى از هر دو جهان سيرم كرد
آب كوثــر نخــــــــــــورم، منّت رضــوان نبــــــرم
پرتــــــو روى تـــــو اى دوست، جهانگيـــرم كرد
دل درويـش به دسـت آر كــه از ســـــــرّ اَلَست
پـــــــــــــرده بـرداشتـــه، آگاه ز تقديــــــرم كرد
پيــــــــر ميخـانه بنــازم كه به سر پنجه خويش
فـانيـــم كــرده، عـــدم كـرده و تسخيــــرم كرد
خــــــــادم درگه پيــــــرم كــه ز دلجــــويى خود
غـــافل از خــويش نمــود و زبــــر و زيـــــرم كرد
حضرت امام خمینی (ره)
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 703
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 14 تير 1391
|
|
دل من شیشه ای اما دل تو...
نمی ماند چــرا با مـا دل تـــو ؟
کمی آن سو تــر از تکرار واژه
کمی زیبــــا تر از زیبـــا دل تو
از اینجا تا خدا یک جانماز است
ولیکن از همین جـا تا دل تو ....
نمی دانـــم چگـونه باشد آخر؟
که من گرم و پر از سرما دل تو
شکسته قلب من با سنگ قلبت
دل من شیشه ای اما دل تـــو...
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 536
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 13 تير 1391
|
|
شب تاریک کنار تـو به سر می آید
نام زهــرا به تـو بانـو چقدر می آید
آبرو یافته هر کس به تو نزدیک شده ست
...خــار هم پیش شما گل به نظر می آید
ونبوت به دوتا معجزه آوردن نیست
از کنیزان تـو هم معجزه بر می آید
به کسی دم نــزد اما پـدرت می دانست
وحی از گوشه ی چشمان تو در می آید
پای یک خـط تعـالیـــم تــو بانــو! ولله
عمر صد مرجع تقلید به سر می آید
مانده ام تو اگر از عرش بیایی پایین
چه بلایی به سر اهل هنـر می آید
مانده ام لحظه ی پیچیدن عطر تـو به شهر
ملک المـوت پـی چنـد نفـــــــــــر می آید؟!
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 478
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 13 تير 1391
|
|
همه گویند گرانی شده است
به غذا اندیشند ،به خوراک و پوشــاک
نه به ارزشها،نه به آنچه باید،
یا به آنچه شاید،محکی بر من و تو باشد آن
چه کسی می گوید:
که کنون فصل گرانی هاست؟
آنچه تو اندیشی که گران گردیده،
حیف باشد که شود،محور اندیشهی تو
چشم جان باز کن و نیک نگر،که تو یک انسانی
تو گل سر سبد و اشرف این و آنی
و دراین بین فقط
این توئی ای انسان که بسی ارزانی
اندکی نیک نظر کن که شده عصر فراوانی ها
نه فــراوانیِ تنها ، که شده دورهی ارزانی ها
هتکِ حرمت به همه ارزشها،
چه فراوان شده است.
بی حیائی و هوسرانی و راه باطل،چه نمایان شده است.
خوردن از جیرهی بیت المال آسان شده است.
دین فروشی ارزان
خوردن مال یتیمان و ضعیفان ارزان
طعنه بر حجب و حیا و شرف ،ارزان ،ارزان
تهمت و غیبت و بهتان و دروغ،
هریکی از یکی ارزانتر و ارزانتر شد
چه کسی می گوید که کنون فصل گرانی هاست
و تو ای شیعه بیدار،که آوای عدالت همه دم بر لب توست
جامهی منتظران برتن و آوای دعای فرجش بر لب توست
همتت محکم دار،
قدمی را به جلوتر بردار،
که عزیزی به درون خیمه،
همچنان منتظر است.
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 809
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 13 تير 1391
|
|
امشب به زمین خُلد مخلد شده پیدا
نادیده رخ خالق سرمد شده پیدا
در بیت ولا روی محمد شده پیدا
با خَلق بگوئید که احمد شده پیدا
حق داده به شاه شهدا دسته گل امشب
تبریک بگوئید به ختم رسل امشب
خیزید که حورا غزل عشق سروده
آئید که از کعبه علی جلوه نموده
فرزند حسین بن علی چهره گشوده
دل از پدر و زینب و عباس ربـوده
پیداست در او جلوه ی پیغمبر و آلش
گلبوسه گرفته حسن از ماه جمالش
بر،داد به هستی شجر عصمت لیلا
حـورا ز بهشت آمده بر خدمت لیلا
انداخت گل از وجد و شعف طلعت لیلا
لبخند زنـد فــاطمه بر صـورت لیلا
با آمنــه گوئید عروست پسر آورد
سر تا بقدم مثل تو پیغامبر آورد
در ظلمت شب مرغ سحر خوش خبری کرد
خورشید حسین بن علی جلوه گری کرد
بیرون شد و بر نسل جوان راهبری کرد
طفلی که به مخلوق دو عالم پدری کرد
بر خلق صفـا داد صفـا داد صفـا داد
هر درد شفا داد شفـا داد شفا داد
او باقی و خوبان دو عالم همه فانیش
پیران همه مرهون عنایت به جوانیش
تا آن سوی عالم اثر لطف نهانیش
صد باغ بهار است به یک برگ خزانیش
او قلب نبی عشق علی جان حسین است
جانش نتوان گفت که جانان حسین است
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 800
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 11 تير 1391
|
|
شعاع درد مرا ضرب در عـذاب کنید
مگر مساحت رنج مرا حساب کنید
محیط تنگ دلم را شکستـه رسم کنید
خـطـوط منـحنی خـنده را خــراب کـنید
طنیــن نام مـرا مـوریانه خواهـد خورد
مرا به نام دگر غیر از این خطاب کنید
دگر به منطق منسوخ مرگ می خندم
مگـر به شیوه ی دیگر مرا مجاب کنیــد
در انجماد سکون،پیش از آنکه سنـگ شـوم
مـــرا بـه هـرم نفســـهای عشـــق آب کنــید
مگر سماجت پـولادی سکـوت مـرا
درون کوره ی فریاد خود مذاب کنید
بلاغت غـم من انتشار خواهد یافت
اگر که متن سـکوت مرا کتاب کنـید
زنده یاد قيصر امين پور
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 875
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
گفتی:غزل بگو! چه بگویـم؟ مجال کو؟
شیرین من،برای غزل شور و حال کو؟
پر می زند دلم به هوای غــزل،ولی
گیرم هوای پر زدنم هست،بال کـو؟
گیرم به فال نیک بگیــــرم بــــــهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
تقویــم چارفصل دلـــم را ورق زدم
آن برگهای سبزِِ سرآغاز سال کو؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سـؤال و حوصله قیل و قال کـو؟
زنده یاد قیصر امین پور
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 894
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تــو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
زنده یاد قیصر امین پور
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 890
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
سـراپا اگر زرد پـژمـرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلـدان خالی،لــب پنجــره
پر از خطارات تــرک خـورده ایم
اگر داغ دل بـــود،مـــــا دیده ایم
اگر خـــون دل بــود،ما خورده ایم
اگر دل دلــیـــــل اســـت،آورده ایم
اگر داغ شـــــرط است ،مـا برده ایم
اگر دشـنــه ی دشـمنــان،گــــردنیم!
اگر خنـجـــــر دوستــــان،گــــرده ایم !
گــــواهـــی بخــــــواهیـد،اینـک گـــواه:
همین زخــــم هـایـی که نشمـــرده ایم!
دلـــی سـربلند و ســــری ســـر بـه زیــر
از این دست عمـــــــری به ســر برده ایـم
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 568
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
دستی به کرم به شانه ی ما نزدی
بالـی به هـــوای دانــه ی مـا نــزدی
دیـر است دلم چشـم به راهت دارد
ای عشق،سری به خانه ی ما نزدی
قیصر امین پور
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 906
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا می بیند
از دور می گوید :
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!
اما
من مثل هر روزم
با آن نشانی های ساده
و با همان امضا ، همان نام و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام
این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می کنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
- از تــو چه پنهان -
با سنگ ها آواز می خوانم
و قدر بعضی لحظه ها را خوبی می دانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال،از تقویم
از روزنامه بی خبــر هستم
حس می کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر می شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می پرستم
از جمله دیشب هم
دیگر تر از شب های بی رحمانه دیگر بود:
من کاملا تعطیل بودم
اول نشستـــــم خوب
جوراب هایم را اتو کردم
تنها - خدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم
با کفشهایم گفتگو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامه ها را زیر و رو کردم
و سطر سطر نامـه ها را
دنبال آن افسانه ی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامه هایم
بوی غریب و مبهمی می داد
انگار
از لابه لای کاغذ تا خورده ی نامه
بوی تمام یاسهای آسمانی
احساس می شد
دیشب دوباره
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیب هایم را
از پاره های ابر پر کردم
جای شما خالی !
یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد
یک پاره از مهتاب خوردم
دیشب پس از سی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و بر خلاف سالها پیش
رنگ بنفش و اروغوانی را
از رنگ آبی دوست تر دارم
دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبت آور نیست
این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمی دانم
گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک
یک روز کامل جشن می گیرم
گاهی
صد بار دیر یک وز می میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می کند
اما
غیر از همین حس ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و خوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است
قیصر امین پور
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 755
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
در خـواب های کـودکـی ام
هر شب طنین سو قـطاری
از ایستگاه می گذرد
دنبالــــــه ی قــــطار
انگار هیچ گاه به پایان نمی رسد
انگار
بیش از هزار پنجـره دارد
و در تمام پنجــره هایش
تنها تویی که دست تکان می دهی
آنگاه
در چارچـوب پنجــره ها
شب شعلـه می کشد
با دود گیسوان تو در باد
در امتـــداد راه مـه آلـود
در دود
دود
دود...
قیصرامین پور
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 848
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
بوی باران،بوی سبزه،بـوی خاک،
شاخه های شسته،باران خورده ،پاک
آسمان آبی و ابـر سپید،
برگ های سبز بید،
عطر نرگس رقص باد،
نغمه شوق پرستو های شاد،
خلوت گرم کبوتر های مست...
نرم نرمک می رسد اینک بهار،
خوش به حال روزگار !
خوش به حال چشمه ها و دشت ها،
خوش به حال دانه ها و سبزه ها،
خوش به حال غنچه های نیمه باز،
خوش به حال دختر میخک - که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب.
خوش به حال من،گرچه - در این روزگار -
جامه رنگین نمی پوشی به کام ،
باده رنگین نمی نوشی ز جام،
نقل و سبزه در میان سفره نیست،
جامت - از آن می که می باید - تهی یست
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم !
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب !
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار.
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ ؛
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!
فریدون مشیری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 828
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
شبها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تـو میخواندم از لایتنـــاهی.
آوای تـو میآردم از شـوق به پــرواز
شبها که سکوت است و سکوت و سیاهی.
امـواج نـوای تـــو ،بـه من میرسد از دور
دریایی و من تشنهی مهر تو ،چو ماهی.
وین شعله که با هر نفسم میجهد از جان
خوش میدهد از گرمی این شوق گواهی
دیـدار تــو گر صبح ابد هـــم دهـدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشــق،تــو را دارم و دارای جـــهانـم
همواره تویی،هر چه تو گویی و تـو خواهی.
فریدون مشیری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 760
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم،خاکستـرم آتش گرفت
چشم واکردم،سکــوتــم آب شد
چشم بستــم،بستـرم آتش گرفت
در زدم،کس این قفـس را وا نـکـرد
پـــر زدم،بـال و پــــــرم آتـش گـرفت
از سرم خـــــــــــواب زمستــانی پرید
آب در چشـــــــــــم تـــرم آتـش گرفت
حـرفـی از نام تـــــــــو آمــــــد بـر زبــان
دستـهایــــــــــــم،دفتــــــرم آتـش گـرفت
قیصر امین پور
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 706
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
از جــاده هــا می گویم
که نه دیده نه رفته ایم
اما عبور کرده ایم انگار
انگار عبــور کرده ایم
و دیده ایم درخت ها
که سایه هاشان خواب
مسافرهای شیدا می بینند هنوز
از راه ها در صحراهای سوزان می گویم
که خنک می شوند از نفس شب فقـط
تـا ارواح بـرخیـــزند
پس بزنند آوار شن
و راه بیفتند به سمت دیدارگاه های بی نشان
از صحراها میگویم که نشانی خود را به باران های عابرندارد
به آسمان هم
از مســـافران
که صحراهایی عدنی را به خواب دیدند
از رمبوها که ویران شدند مثل برج دشمن در صحرا
که ما عبـــور کرده ایم انگار
مسیح
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 767
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
افق تاریک و دل تاریک
شب از جادوگران سکه باز اختران،تنها
لطیف آسمان تسخیر پاک آلای ابری چرک و آلوده
خمش،بار افکندیه،تنبل آیین،اشتران کوه
خوابیده
افق خالی و شب بیمار
گره بگسسته زیر دست پیر ذهن
روان بر جاده های چرب هر دانه ز تسبیح ظریف یاد
گران پا مرغ کور خستگی از خاک چیدنشان
به دور چشمه سار چشم،چشم آهوان خاطره ها
زده حلقه بسان قطره های اشک بر مژگان
کند در جاده ی دور صدایی،گوش تیز،
اسب نجیب هوش
سواران ریزدش بر آبسار چشم و جویدشان،نبیندشان
گره بگسسته زیر دست پیر فکر
سبک اندیشه ها هر یک روان در جاده ای
چون زورقان از ساحل بندر
سپیده جو ،سیاه سایه ی تردید
نهد آهسته پا در بیشه ی وسواس
خمیده یاغی اسبان افق از تشنگی دشت ها بر
جدول دریا
غبار جاده ی مهتابشان آبشخور آلوده است
سگ شب پاسدار حادثه های نهان بر ساحل آسوده است
هراسان طفل دل پای تپش از نیش خار موذی هر لحظه اش مجروح
دود شیب و فراز تپه های عمر را در جستجوی سایه خویش
رود تا بر فراز آخرین قله نفس گیر و عطش در چشم
ببیند
دور دست شهرهای رنگ زندگانی را
ببیند بر سمند آرزو چابک سواری جوانی را
افق تاریک و شب جاری
ز قلب صخره ی چرکین و پیر جهل
تراود زیبق آسا چشمه سار شعر
شتابد دست هر مصرع درون سینه هر دشت
دمد بر تکمه ی پستان هر دانه تب شهوت
گریزد دست هر مصرع
به صندوق پر از الماس های یاد
شتابد پای هر مصرع میان کوچه های ساکت شهربزرگ دوستی
تا خانه ی معهود
شتابد مرد هر مصرع درون بستر ممنوعه ی معبود
رود پیغام هر مصرع به شهر دودناک دشمنی ها
شبان تاریک و شهر آرام
دلان از باده ی درد غریب خویش ناهشیار
گرفته کولبار عشق ها بار امانت هر یکی بر دوش
غمین در کوچه های شهر می گردند
چو سرگردان یهودان،کاسب آوارگی خویش
تپش ها هلهله افکنده خواب آباد شب را
می رود تا آسمان ها چاوشی آه
هوس های بلند امید کوته دست
کمند ماهتاب افکنده بر دندانه ی هر قصر
سر از
پندار رنگین غرفه ها سرشار عطر و دود
دریغا این تناور قصرها کوتاه
دریغا پنجه ها چالاکتر می بود
غمان بسیار و شهر خفته در جنبش
به یورت خالی شب می چرد کفتار پیر روز
ز صندوق پر از سنگ و کلوخ خاطره ها می رمد دست لطیف شعر
غبار شهر غارت دیده ی رؤیا
گرفته آسمان ذهن را تاریک
سواد منظر اندیشه ها گم می شود از چشم اندیشه
سپیدی می کشد بر شیشه ها و پله ها انگشت
سیاهی می زند در سنگ چشم خستگان ریشه
مسیح
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 788
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
آسمان سجاده های رو به راه
و درختان حاشیه ی آب
اذان گفته بودند
که به راه افتادی
سیب های سحرگاهی
به خواب باغچه
افتادند
که در کوچه می رفتی
سایه ای از من دور شد
چه قدر آفتاب های نتابیده در راه است
چه قدر راه ناتمام در من به راه می افتد
من چه قدر ستاره از بر بودم و نمی دانستم
من چه قدر در رأس تماشای ماه بودم و نمی دانستن
حالا زمین به دورم می گردد
و چه قدر درخت
تماشا می کنم
سایه ای از تو در راه بود
چه پنجره هایی که از زن پر بود
چه کوچه هایی که از سلام خالی
چه خیابان هایی که از نرفتن پر بود
و چه راه هایی که خواب کسی می آید ، دیدند
ولی سایه ای از تو در شهر گم شد
ولی سایه ای از تو روزی گذشت
و در آسمان سجاده
من شد
سایه ای از من دور می شود
چه قدر آبی است
دهکده هایی ه در مهتاب به خواب می روند
چه حافظه ای
هیچ شهری هرگز
شب ها به خواب نمی رود
و کسی نمی داند
بالای این همه شهر بزرگ
ماه همیشه بیدار است
چه حافظه ای
باید تمام جاده های خاکی را حفظ کنم
باید صدای تمام سیبهای می افتد را بدانم
باید مدار زمین را خوب بچرخم
هیچ راهی نباید در شهرها تمام شود
هیچ خوابی نباید بی ستاره آفتابی شود
هیچ سیبی نباید بی صدا بیفتد
می خواهم تمام دنیا را به یاد بیاورم
چه قدر راه نرفته از من می گذرد
پشت سرم هستی یا نه ؟
تو ، سایه ، منی
من همه ی رفتن را به یاد آورده ام
مسیح
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 791
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
بگو قطار بایستد
بگو در ماه ترین ایستگاه زمین بماند
بماند سوت بکشد،بماند دیـــر بــرود
بماند سوت بکشد،بــرود
دور شود
بگــــو قطار بایستد
دارم آرزو می کنـم
می خواهم از همین بین راه
از همین جای هیچ کس نیست
کمی از کناره ی دنیــا راه بـروم
از جاده های تنها
که مـــردان بسیاری را گم کرد
مردانی که در محرم ترین ساعات عشق گریستند
و صدایشان در هیچ قلبی نپیچید
می خواهم سوت بــــزنم،بمانم
زود بروم،سوت بزنـــم،دور شوم
کمی از این همه صندلی های پر دود
کمی از این همه چشم و عینک های سیاه
می خواهم کمی دورتر از شما سوت بزنم
می خواهم در مـاه ترین ایستگاه زمین
در محـرم ترین ساعات ماه
گریه کنـم
می خواهم کمی دورتـر ازشما
کمی نزدیکتر به مـاه بمیـــرم
مسیح
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 747
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
بشر،دوباره به جنگل پنــاه خواهد بـرد،
به كوه خواهد زد!
به غار خواهد رفت!
***
تو،كودكانت را بر سینه می فشاری گرم،
و همسرت را چون كولیان خانه به دوش،
میان آتش و خون می كشانی از دنبال،
و پیش پای تـــو از انفجــارهای مهیب
دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد
و شهرهای همه در دود و شعله خواهد سوخت
و آشیان ها بر روی خاک خواهد ریخت
و آرزوها در زیر خاک خواهد مرد
***
خیـال نیست،عـزیــــزم!
صدای تیر بلند است و ناله ها پیگیر
و برق اسلحه خورشید را خجل كرده است
چگونه این همه بیداد را نمی بینی؟
چگونه این همه فریاد را نمی شنوی؟
صدای ضجه ی خونین كودک (عدنی) است،
و بانگ مرتعش مادر ویتنامی
كه در عزای عزیزان خویش می گریند
و چند روز دگر نیـز نوبت من و توست
كه یا به ماتم فـرزند خویش بنشینیم
و یا به كشتن فـرزند خلـق برخیــزیم
و با به كوه
به جنگل
به غار،بگریزیم
***
پدر،چگونه به نزد طبیب خواهی رفت
كه دیدگان تو تاریک و راه باریک است
تو یک قدم نتوانی به اختیار گذاشت
تو یک وجب نتوانی به اختیار گذشت
كه سیل آهن در راه ها خروشان است
***
تـو،ای نخفته شب و روز روی شانه ی اسب،
به روزگار جوانی،به كـوه و دره و دشت
تو ای بریده ره از لای خار و خاراسنگ!
كنون كنار خیـابان در انتظار بسوز
درون آتش بغضی كه در گلو داری
كزین طرف نتوانی به آن طرف رفتن
حریم موی سپید تو را كه دارد پاس؟
كسی كه دست تـو را یک قدم بگیرد نیست
و من - كه می دونم اندر پی تو - خوشحالم
كه دیدگان تو،در شهر بی ترحم ما
به روی مـــردم نامهربان نمی افتد
***
پـــــــدر! به خـــــانه بیا با ملال خویش بساز
اگركه چشم تـو بر روی زندگی بسته است
چه غــم كه گوش تو و پیچ رادیو باز است:
(هزار و ششصد و هفتاد و یک نفر) امروز
به زیـــــر آتش خمپــــاره ها هلاک شدند
و چند دهكــده دوست را،هـواپیــــــــــما
به جای خــانه دشمن گلوله باران كرد!...
***
چه جای گریه،كه كشتار بی دریغ حریف
بــرای خاطــــر صلح است و حفـظ آزادی
و هر گلوله كه بر سینمه ای شرار افشاند
غنیمتی است! كه دنیا بهشت خواهد شد
***
پــدر،غم تـو مـرا رنج می دهد،اما
غم بزرگ تری می كند هلاک مرا:
بیا به خاک بلا دیده ای بیندیشیم
كه ناله می چكد از برق تازیانه در او
به خـانه های خــراب،
به كومه های خموش،
به دشت های به آتش كشیده ی متـروک
كه سوخت یک جا برگ و گل و جوانه در او
به خـاک مــزرعه هایی كه جای گنـدم زرد
لهیب شعله ی سرخ
به چار سوی افق می كشد زبانه در او
به چشم های گرسنه
به دسـت هـــــای دراز
به نعش كودک دهقان میان شالی زار
به زندگی،كه فــرو مرده جـاودانه در او
***
بیا به حال بشـرهای های گـریه كنیم
كه با برادر خود هـم نمی تواند زیست
چنین خجسته وجودی كجا تواند ماند؟
چنین گسسته عنانی كجا تواند رفت؟
صدای غـرش تیـــری دهد جـواب مــرا:
- به كوه خواهد زد!
به غـار خواهد رفت
بشـر دوباره به جنگل پنــاه خواهد برد.
مرحوم فریدون مشیری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 705
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
به او گفتند: شاعر را بیازار؟
كه شاعر در جهان ناكام باید
چو بیند نغمه سازی رنج بسیار
سخن بسیار نیكو می سراید
به آو آزار دادن یاد دادند
بنای عمر من بر باد دادند
***
از آن پس ماه نامهربان شد
ز خاطر برد رسم آشنایی
غم من دید و با من سرگردان شد
مرا بگذاشت با رنج جدایی
كه چون باشد به صد اندوه دمساز
به شهرت می رسد این نغمه پرداز
***
مرا در رنج برده سخت جان دید
جفا را لاجرم از حد فزون كرد
فغان شاعر آزرده نشنید
دل تنگ مرا دریای خون كرد
چنان از بی وفایی آتش افروخت
كه سر تا پای مرغ نغمه خوان سوخت
***
نگفتندش كه: درد و رنج بسیار
دمار از روزگار دل برآرد
دل شاعر ندارد تاب آزار
كه گاه از شوق هم جان می سپارد
بدین سان خاطر ما را شكستند
زبان نغمه ساز عشق بستند
***
مرحوم فریدون مشیری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 756
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
شب ها كه دریا،می كوفت سر را
بر سنگ ساحل،چـون سوگواران؛
***
شب ها كه می خواند،آن مرغ دلتنگ،
تنهاتـــــر از ماه،بـــر شاخســــــــاران؛
***
شب ها كه می ریخت،خون شقایق،
از خنجــــــر ماه،بر سبـــــــــزه زاران؛
***
شب ها كه می سوخت،چون اخگر سرخ
در پــــــای آتـــش،دل هـــــــای یــــــاران؛
***
شب ها كه بودیم،در غربت دشت
بـــــوی سحر را،چشـم انتـظاران؛
***
شبـها كه غمنـاک،با آتش دل،
ره می سپـردیـم،در زیـر باران؛
غمگین تر از ما،هرگز نمی دید
چشـــم ســتـاره،در روزگـاران
!
***
ای صبح روشن! چشم و دل من
روی خــــوشت را آئینــــه داران !
بــــازآ كه پــر كرد،چون خنده تـو
آفـــــاق شـب را،بانـگ سواران!
مرحوم فریدون مشیری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 796
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
|