افق تاریک و دل تاریک
شب از جادوگران سکه باز اختران،تنها
لطیف آسمان تسخیر پاک آلای ابری چرک و آلوده
خمش،بار افکندیه،تنبل آیین،اشتران کوه
خوابیده
افق خالی و شب بیمار
گره بگسسته زیر دست پیر ذهن
روان بر جاده های چرب هر دانه ز تسبیح ظریف یاد
گران پا مرغ کور خستگی از خاک چیدنشان
به دور چشمه سار چشم،چشم آهوان خاطره ها
زده حلقه بسان قطره های اشک بر مژگان
کند در جاده ی دور صدایی،گوش تیز،
اسب نجیب هوش
سواران ریزدش بر آبسار چشم و جویدشان،نبیندشان
گره بگسسته زیر دست پیر فکر
سبک اندیشه ها هر یک روان در جاده ای
چون زورقان از ساحل بندر
سپیده جو ،سیاه سایه ی تردید
نهد آهسته پا در بیشه ی وسواس
خمیده یاغی اسبان افق از تشنگی دشت ها بر
جدول دریا
غبار جاده ی مهتابشان آبشخور آلوده است
سگ شب پاسدار حادثه های نهان بر ساحل آسوده است
هراسان طفل دل پای تپش از نیش خار موذی هر لحظه اش مجروح
دود شیب و فراز تپه های عمر را در جستجوی سایه خویش
رود تا بر فراز آخرین قله نفس گیر و عطش در چشم
ببیند
دور دست شهرهای رنگ زندگانی را
ببیند بر سمند آرزو چابک سواری جوانی را
افق تاریک و شب جاری
ز قلب صخره ی چرکین و پیر جهل
تراود زیبق آسا چشمه سار شعر
شتابد دست هر مصرع درون سینه هر دشت
دمد بر تکمه ی پستان هر دانه تب شهوت
گریزد دست هر مصرع
به صندوق پر از الماس های یاد
شتابد پای هر مصرع میان کوچه های ساکت شهربزرگ دوستی
تا خانه ی معهود
شتابد مرد هر مصرع درون بستر ممنوعه ی معبود
رود پیغام هر مصرع به شهر دودناک دشمنی ها
شبان تاریک و شهر آرام
دلان از باده ی درد غریب خویش ناهشیار
گرفته کولبار عشق ها بار امانت هر یکی بر دوش
غمین در کوچه های شهر می گردند
چو سرگردان یهودان،کاسب آوارگی خویش
تپش ها هلهله افکنده خواب آباد شب را
می رود تا آسمان ها چاوشی آه
هوس های بلند امید کوته دست
کمند ماهتاب افکنده بر دندانه ی هر قصر
سر از
پندار رنگین غرفه ها سرشار عطر و دود
دریغا این تناور قصرها کوتاه
دریغا پنجه ها چالاکتر می بود
غمان بسیار و شهر خفته در جنبش
به یورت خالی شب می چرد کفتار پیر روز
ز صندوق پر از سنگ و کلوخ خاطره ها می رمد دست لطیف شعر
غبار شهر غارت دیده ی رؤیا
گرفته آسمان ذهن را تاریک
سواد منظر اندیشه ها گم می شود از چشم اندیشه
سپیدی می کشد بر شیشه ها و پله ها انگشت
سیاهی می زند در سنگ چشم خستگان ریشه
مسیح
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 799
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
بشر،دوباره به جنگل پنــاه خواهد بـرد،
به كوه خواهد زد!
به غار خواهد رفت!
***
تو،كودكانت را بر سینه می فشاری گرم،
و همسرت را چون كولیان خانه به دوش،
میان آتش و خون می كشانی از دنبال،
و پیش پای تـــو از انفجــارهای مهیب
دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد
و شهرهای همه در دود و شعله خواهد سوخت
و آشیان ها بر روی خاک خواهد ریخت
و آرزوها در زیر خاک خواهد مرد
***
خیـال نیست،عـزیــــزم!
صدای تیر بلند است و ناله ها پیگیر
و برق اسلحه خورشید را خجل كرده است
چگونه این همه بیداد را نمی بینی؟
چگونه این همه فریاد را نمی شنوی؟
صدای ضجه ی خونین كودک (عدنی) است،
و بانگ مرتعش مادر ویتنامی
كه در عزای عزیزان خویش می گریند
و چند روز دگر نیـز نوبت من و توست
كه یا به ماتم فـرزند خویش بنشینیم
و یا به كشتن فـرزند خلـق برخیــزیم
و با به كوه
به جنگل
به غار،بگریزیم
***
پدر،چگونه به نزد طبیب خواهی رفت
كه دیدگان تو تاریک و راه باریک است
تو یک قدم نتوانی به اختیار گذاشت
تو یک وجب نتوانی به اختیار گذشت
كه سیل آهن در راه ها خروشان است
***
تـو،ای نخفته شب و روز روی شانه ی اسب،
به روزگار جوانی،به كـوه و دره و دشت
تو ای بریده ره از لای خار و خاراسنگ!
كنون كنار خیـابان در انتظار بسوز
درون آتش بغضی كه در گلو داری
كزین طرف نتوانی به آن طرف رفتن
حریم موی سپید تو را كه دارد پاس؟
كسی كه دست تـو را یک قدم بگیرد نیست
و من - كه می دونم اندر پی تو - خوشحالم
كه دیدگان تو،در شهر بی ترحم ما
به روی مـــردم نامهربان نمی افتد
***
پـــــــدر! به خـــــانه بیا با ملال خویش بساز
اگركه چشم تـو بر روی زندگی بسته است
چه غــم كه گوش تو و پیچ رادیو باز است:
(هزار و ششصد و هفتاد و یک نفر) امروز
به زیـــــر آتش خمپــــاره ها هلاک شدند
و چند دهكــده دوست را،هـواپیــــــــــما
به جای خــانه دشمن گلوله باران كرد!...
***
چه جای گریه،كه كشتار بی دریغ حریف
بــرای خاطــــر صلح است و حفـظ آزادی
و هر گلوله كه بر سینمه ای شرار افشاند
غنیمتی است! كه دنیا بهشت خواهد شد
***
پــدر،غم تـو مـرا رنج می دهد،اما
غم بزرگ تری می كند هلاک مرا:
بیا به خاک بلا دیده ای بیندیشیم
كه ناله می چكد از برق تازیانه در او
به خـانه های خــراب،
به كومه های خموش،
به دشت های به آتش كشیده ی متـروک
كه سوخت یک جا برگ و گل و جوانه در او
به خـاک مــزرعه هایی كه جای گنـدم زرد
لهیب شعله ی سرخ
به چار سوی افق می كشد زبانه در او
به چشم های گرسنه
به دسـت هـــــای دراز
به نعش كودک دهقان میان شالی زار
به زندگی،كه فــرو مرده جـاودانه در او
***
بیا به حال بشـرهای های گـریه كنیم
كه با برادر خود هـم نمی تواند زیست
چنین خجسته وجودی كجا تواند ماند؟
چنین گسسته عنانی كجا تواند رفت؟
صدای غـرش تیـــری دهد جـواب مــرا:
- به كوه خواهد زد!
به غـار خواهد رفت
بشـر دوباره به جنگل پنــاه خواهد برد.
مرحوم فریدون مشیری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 735
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
به او گفتند: شاعر را بیازار؟
كه شاعر در جهان ناكام باید
چو بیند نغمه سازی رنج بسیار
سخن بسیار نیكو می سراید
به آو آزار دادن یاد دادند
بنای عمر من بر باد دادند
***
از آن پس ماه نامهربان شد
ز خاطر برد رسم آشنایی
غم من دید و با من سرگردان شد
مرا بگذاشت با رنج جدایی
كه چون باشد به صد اندوه دمساز
به شهرت می رسد این نغمه پرداز
***
مرا در رنج برده سخت جان دید
جفا را لاجرم از حد فزون كرد
فغان شاعر آزرده نشنید
دل تنگ مرا دریای خون كرد
چنان از بی وفایی آتش افروخت
كه سر تا پای مرغ نغمه خوان سوخت
***
نگفتندش كه: درد و رنج بسیار
دمار از روزگار دل برآرد
دل شاعر ندارد تاب آزار
كه گاه از شوق هم جان می سپارد
بدین سان خاطر ما را شكستند
زبان نغمه ساز عشق بستند
***
مرحوم فریدون مشیری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 766
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شب ها كه دریا،می كوفت سر را
بر سنگ ساحل،چـون سوگواران؛
***
شب ها كه می خواند،آن مرغ دلتنگ،
تنهاتـــــر از ماه،بـــر شاخســــــــاران؛
***
شب ها كه می ریخت،خون شقایق،
از خنجــــــر ماه،بر سبـــــــــزه زاران؛
***
شب ها كه می سوخت،چون اخگر سرخ
در پــــــای آتـــش،دل هـــــــای یــــــاران؛
***
شب ها كه بودیم،در غربت دشت
بـــــوی سحر را،چشـم انتـظاران؛
***
شبـها كه غمنـاک،با آتش دل،
ره می سپـردیـم،در زیـر باران؛
غمگین تر از ما،هرگز نمی دید
چشـــم ســتـاره،در روزگـاران
!
***
ای صبح روشن! چشم و دل من
روی خــــوشت را آئینــــه داران !
بــــازآ كه پــر كرد،چون خنده تـو
آفـــــاق شـب را،بانـگ سواران!
مرحوم فریدون مشیری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 811
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
در كوره راه گمشده ی سنگلاخ عمر
مردی نفس زنان تن خود می كشد به راه
خورشید و ماه،روز و شب از چهره ی زمان
همچون دو دیده،خیره به این مرد بی پناه
***
ای بس به سنگ آمده آن پای پر ز داغ
ای بس به سرفتاده در آغوش سنگ ها
چاه گذشته،بسته بر او راه بازگشت
خو كرده با سكوت سیاه درنگ ها
***
حیران نشسته در دل شب های بی سحر!
گریان دویده در پی فـــردای بی امید
كام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت
عمرش به سر نیامده جانش به لب رسید
***
سوسوزنان،ستاره ی كوری ز بام عشق
در آسمان بخت سیاهش دمید و مـرد
وین خسته را به ظلمت آن راه ناشناس
تنها به دست تیرگی جاودان سپرد
***
این رهگذر منم،كه با همه عمر با امید
رفتم به بام دهر برآیم،به صد غرور
اما چه سود زین همه كوشش كه دست مرگ
خوش می كشد مرا به سراشیب تنگ گور
***
ای رهنورد خسته،چه نالی ز سرنوشت؟
دیگر تو را به منزل راحت رسانده است
دروازه طلایی آن را نگاه كن!
تا شهر مرگ،راه درازی نمانده است
مرحوم فریدون مشیری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 821
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
كنار دريـــا،با آب همزبان بودم .
ميان توده رنگين گوش ماهی ها،
ز اشتيـاق تماشا چـو كودكان بودم !
به موج های رها شادباش می گفتم !
به ماسه ها،به صدف ها،حباب ها،كف ها،
به ماهيان و به مرغابيان،چنان مجذوب،
كه راست گفتی،بيرون ازين جهان بودم .
نهيب زد دريا،
كه:- « مــرد !
اين همه در پيچ تاب آب مگرد !
چنين درين خس و خاشاک هرزه پوی،مپوی !
مـــرا در آينـــــه آسمان تماشا كن !
دری به روی خود از سوی آسمان واكن !
دهان باز زمين در پی تـو می گردد !
از آنچه بر تـو نوشته ست،ديده دريا كن !
زمين به خون تو تشنه ست،آسمانی باش !
بگرد و خـود را در آن كــرانه پيدا كن!»
مرحوم فریدون مشیری
:: بازدید از این مطلب : 800
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0