پادشاهى بود که هفت زن داشت،اما هيچکدام از آنها فرزندى به دنیا نیاورده بودند.
هرچه طبيب آوردند و دارو ساختند،فايده نکرد.
روزى درويشى نزد پادشاه آمد و گفت که ميتواند زن هاى او را معالجه کند؛ به شرط آنکه پس از آن يک نان هر سفره بشود دو تا نان و هر اشک و آهى بشود اشک شادی.پادشاه قبول کرد.
درويش هفت سيب قرمز به او داد تا هر کدام از سيب ها را به يکى از زنهاى خود بدهد،شش تا از زن ها سيبشاه را خوردند و زن هفتمى که عادت داشت کارهاى خود را خودش انجام بدهد دستش توى خميــر بود و مشغول پختن نان بود.
کار او که تمام شد،ديد نصف سيب او را خروس خورده است.
نصف ديگر آن را خورد.پس از نه ماه هر کدام از زنها پسری به دنیا آوردند؛ اما زن هفتم پسرش از پایينتنه مثل خروس بود.
پادشاه زن هفتم و پسر خود را به جاى دورى فرستاد تا کسى متوجه پسر پاخروسى او نشود.
بعد سرگرم تربيت کردن پسران خود شد و قولى را که به درويش داده بود فراموش کرد.
پسرها بزرگ شدند.روزى،پادشاه خواست آنها را آزمايش کند.
به آنها گفت: من دشمن بزرگى دارم.
پسرها گفتند: او را معرفى کند.
هر سال گلههاى مرا غارت مىکند.
پسرها نشانى ديو را گرفتند و رفتند به سراغ او.رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند که در آنجا دو گاو سياه و سفيد با هم جنگ ميكردند.
کشاورزى به پسرها گفت:
اگر میخواهيد بسلامت از اين بيابان بگذريد،گاوها را طورىكه هيچکدام زخمى نشوند از يکديگر جدا کنيد.
پسرها توجهى نکردند و رفتند تا به تنگهاى رسيدند که جلوى آن دو قوچ سياه و سفيد با هم مىجنگيدند.پسرها بدون اينکه قوچ ها را از هم جدا کنند از تنگه رد شدند و رفتند تا رسيدند به قطعهاى که ديو و پيــرزن جادوگر در آن زندگى ميکردند.
ديو که بوى پسرها به مشامش خورد به پيرزن گفت:پشت دروازه قلعه برو؛ من هم مىروم به هفت تو.اگر آدمیزاد سراغ مرا گرفت،بگـو خانه نيست.
پيـــرزن پشت دروازه نشست و پسرها را ديد که به طرف او مىآيند.
گفت: باد می یاد، بارون می یاد، شش نفر به جنگ ما می یاد.
ديـو پرسيد: تلخ است يا شيرين؟
پيـــرزن گفت: شيرين.
ديو گفت:بگذار داخل شوند.
پيرزن دروازه را گشود. سوارها داخل شدند.
ناگهان گرد و خاک شد.
پسرها وقتى چشم باز کردند،ديدند در زيرزمين زندانی اند.
خبر در شهر پيچيد که پسرهاى پادشاه اسير ديـو شدهاند.
پسر هفتم پادشاه - يعنى پسر پاخروسى - وقتى خبر را شنيد،از مادرش خداحافظى کرد و رفت تا برادرهاى خود را نجات دهد.اول پيش پادشاه رفت و از او اجازه خواست.
پادشاه براى اينکه او را از خود دور کرده باشد کيسهاى زر به او داد و روانهاش کرد.
خروسپا در ميان راه آن دو گاو و دو قوچ را از هم جدا کرد.رفت تا رسيد نزديک قلعه ديو.
پيرزن او را ديد و گفت:باد می یاد، بارون می یاد، خروسپا به جنگ می یاد.
ديو پرسيد:تلخ است يا شيرين؟
جادوگر گفت: تلخ.
ديو گفت:من به هفت تو مىروم.اگر سراغ مرا گرفت،بگو خانه نيست.
خروسپا آمد تا رسيد به پيرزن و او را مجبور کرد که جاى پنهان شدن ديو را بگويد.
بعد هم سر او را بريد و در خورجين خود گذاشت.
بعد رفت و برادرهاى خود را آزاد کرد و خود را به آنها معرفى کرد.
برادرها از اينکه آزاد شده بودند خوشحال شدند،اما براى خودشان ننگ مىدانستند که خروسپا با نصف بدن آدم آنها را نجات داده است.
اين بود که ميان راه او را در چاهى انداختند و با سنگ بزرگى دهانه چاه را پوشاندند و رفتند.
گاو سفيدى که با گاو سياه مىجنگيد و خروسپا آنها را از هم جدا کرده بود از دور ديد که شش برادر چه کردند.
آمد سر چاه سنگ را با شاخ هاى خود کنار زد.
خروسپا بيــرون آمد و سوار گاو شد و خودرا به شهر رسانيد.
دراين موقع،درويشى آمدو به خروسپا گفت:
من همان قوچ سفيدم و آمدهام خوبى تو را جبران کنم.
حالا چشمهايت را ببند و باز کن.
خروسپا چشم هاى خود را بست.
وقتى آنها را بازکرد،ديدپاهاى او مثل پاهاى آدمیزاد شده است؛اما از درويش خبرى نبود.فقط قوچ سفيدى را ديد که رو به بيابان مىدويد.
به شهر رفت و بهطورناشناس در جشنى که پادشاه به سبب برگشتن شش پسرش برپا کرده بود شرکت کرد.
شش برادر داشتند درباره جنگ خود با ديو و پيروزى بر او دروغ ها مىگفتند که خروسپا طناب بلندى که از موى سرِ زن جادوگر درست کرده بود و نيز شاخ هاى ديـو را از خورجين خود در آورد.
پسرها که اين وضع را ديدند رفتند و پشت سر خود را هم نگاه نکردند.چون پادشاه پير شده بود، پسر هفتم را جانشين خود کرد و دستور داد تا يک نان هر سفره را دو تا نان کنند و هر اشکی اشک شادى باشد.
برگرفته از:«افسانههاى لرستان»
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1400
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تا کــــــدوم ستــــــــاره دنـبــــــــــــال تـــــــو باشــــم
تا کجـــــــا بـی خبــــــر از حـــــــــال تـــــــو بـاشـــم
مگــــه میـشـــــه از تـــــــــــو بـــــــــریـد و دل کند
بگـــــو میـخـــــــــوام تـا ابـــد مــــال تـــــو باشـم
از کســــی نیـست که نشـــونی تـو رو نگیــرم
به تــــــو روزی می رســــم مـن،که بمیــــرم
هنــــــوز هم جـای دو دستات خالی مونده
تا قیـــــامت تـــــوی دستــــــای حقیــــرم
خـاک هر جـــاده نشسته روی دوشـم
کی میاد روزی که با تــو روبــرو شم
من که از اول قصـــه گفتـــه بــودم
غیر تو با سایه هم نمی جوشم
:: موضوعات مرتبط:
شعر عاشقانه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1395
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
نزدیک ترین نقطه به خدا هیچ جای دوری نیست.
نزدیک ترین نقطه به خدا نزدیک ترین لحظه به اوست،وقتی حضورش را درست توی قلبت حس میکنی،آنقدر نزدیک که نفست از شوق التهاب بند می آید.
آنقدر هیجان انگیز که با هیجان هیچ تجربه ای قابل مقایسه نیست.
تجربه ای که باید طعمش را چشید.
اغلب درست همان لحظه که گمان میکنی در برهوت تنها ماندی،درست همان جا که دلت سخت میخواهد او با تو حرف بزند،همان لحظه که آرزو داری دَستان پر مهرش را بر سرت بکشد،همان لحظه نورانی که از شوق این معجزه دلت میخواهد تا آخر دنیا از ته دل و با کل وجودت اشک شوق بریزی و تا آخرین لحظه وجودت بباری.
نزدیک ترین لحظه به خدا میتواند در دل تاریک ترین شب عمر ناخواسته تو و یا در اوج بزرگ ترین شادی دل خواسته تو رخ دهد، میتواند درست همین حالا باشد و زیباترین وقتی که میتواند پیش بیاید همان دمی است که برایش هیچ بهانه ای نداری.
جایی که دلت برای او تنگ است.
زیبا ترین لحظه ی عمر و هیجان انگیزترین دم حیات همان لحظه باشکوهی است که با چشم خودت خدا را می بینی.
درست همان لحظه که می بینی او با همه عظمت بیکرانش درقلب کوچک تو جا شده است.
همان لحظه که گام گذاشتن او را در دلت حس،و نورانی و متعالی شدن حست را درک میکنی.
آن لحظه که می بینی آنقدر این قلب حقیر ارزشمند شده است که خدا با همه عظمت بی کرانش آن را لایق شمرده و بر گزیده و تو هنوز متعجب و مبهوتی که این افتخار و سعادت آسمانی چگونه و از چه رو از آن تو شده است و این را همیشه به یاد داشته باشید...
"هرگاه با دیگرانید خود را خط بزن و هرگاه با خدایید دیگران را"
بودن را باور کن و تا زمانی که زنده هستی با عشق زندگی کن، لازمه عشق یک ارتباط عارفانه است پس به نیت قربت آماده شو، وضو بگیر و با تن پوشی از دعا و نیایش در محلی آرام، دلبستگی دنیوی را قطع کن و به هیچ چیز جز او نیندیش.
شماره بگیر و از ته قلب صدایش کن و او را به بزرگی و یکتا بودن یاد کن.میخواهی آسمان دلت آبی و خورشید، روشنگر زندگی ات باشد.میخواهی زبان گل ها را بدانی و راز خلقت را دریابی پس به او توکل کن،دست هایت را بالا ببر،وجودت را سرشار از عشق و تمنا کن و به او بگو دوستش داری و فقط او را می ستایی،از او کمک می جویی،بخواه که راه راست را به تو نشان دهد.
خودت را گم کن بگذار هیچ نقشی از تـو بر زمین نماند بال هایت را باز کن به سوی معبـود حقیقی پرواز کن،از او بخواه گاهی مواقع اختیار را از دست تو گرفته و به جایت تصمیم بگیرد، وقتی او را به بزرگی یاد کردی و در برابرش سر بر سجده نهادی،وقتی صدای ناله هایت به عرش کبریا رفت و قلبت تپید،قطرات اشک در چشمان زیبایت حلقه زد و گرمی اش را بر گونه هایت حس کردی،آن هنگام که در گفتن ایاک نعبد و ایاک نستعین،دلت شکست و صدایت لرزید،بدان که گوشی را برداشته است و بشارت میدهد بنده به من بگو چه میخواهی تا دعایت را اجابت نمایم.
در این لحظه فرشته ها ناظر این همه شکوه و عظمت هستند بدان که اگر به صلاح تو باشد همه چیز به تو عنایت میکند.
دوست من دعا کن همیشه با تو در تماس باشد و اگر روزی یادت رفت زنگ بزنی،تو را بیدار کند و عبادت را در تو بپروراند. هر لحظه منتظر باش تا تو را در مسیر زندگی هدایت کند.
تنها سعی کن برای چند لحظه به جز او همه چیز را فراموش کنی.
:: موضوعات مرتبط:
متن عاشقانه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1279
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
میشه پــروانه بـود و به هر گلی نشست
اما بهتره
مثل تو مهربون بود و به هر دلی نشست
****
مه شب مـــرغ دلــــم بر سـر دیوار تـو بود
می پـــرد از قفس و عاشــق دیدار تـو بود
خبرت هست که از خوبی خود بی خبری
به خـــــدا خوبتــــر از خوبتـــر از خوبتـــری
****
اگـر خـوبان عالم جمع باشند
یقینـا نــزد من،تــو بهتــرینی
اگـر از خوبتــرها حلقه سازند
تـو در آن حلقه،میدانم نگینی
****
گاهی اوقات فکر کردن به بعضی ها…
ناخودآگاه لبخندی روی لبانت می نشاند…
دوست دارم این لبخند های بیگاه و آن بعضی ها را
****
خانه های جدول زندگیم را
دستان مهربانت یک به یک پر کرد
و رمـــز جـــدول چنین بود: دوستــم بدار
****
اگــر باشـی محبت روزگــاری تازه خواهد یافت
زمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافت
دل من نیــز بـا تـــو بعـد از آن پایـیـــز طــولانی
دوباره چـون گذشته نـوبهاری تازه خواهد یافت
****
در سرزمین خاطره ها آنان که خوبند
همیشه سبزند
و آنان که محبتها و دوستی ها را بر
قلبشان
بر افراشتند همیشه به یاد می مانند
:: موضوعات مرتبط:
$M$ ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1731
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
پسر فقیــری که از راه فروش خرت و پرت خرج تحصیل خود را بدست می آورد یک روز به شدت دچار تنگدستی و گرسنگی شد و فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت.
در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می آورد تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند.
با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را برویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست.
دختـــر جـوان احساس کـرد که او بسیار گرسنه است.
برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.
پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟
دختـــر جــوان گفت: هیچ.
پسرک در مقابل گفت: از صمیـم قلب از شما تشکر میکنم.
پسرک که هاروارد کلی نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسان های نیکو کار نیز بیشتر شد.
تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد...سال ها بعد...
زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد.
پزشکان از درمان وی عاجز شدند. دکترهاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد.او بلافاصله بیمار را شناخت.
مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد برای نجات زندگی وی به کار گیرد.مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید.
روز ترخیص بیمار فرا رسید.
زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود.
او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند.
نگاهی به صورتحساب انداخت.
جمله ای به چشمش خورد.
”همه مخارج بیمارستان قبلا با یک لیوان شیر پرداخته شده است".
امضا دکتر هاروارد کلی
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 892
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
باز شـب شـد چـــــقـدر تنـهــــایـم
گفته بــــودی که شــبـی می آیـم
باز شب شــــد و از پنجـــــــــره ام
همچنـــــان راه تـــــو را می پیمایم
کنج این پنجره ها شب همه شب
منــــــم و گـــریــه و هـای و هــایم
پشت این پنجـــــره ها تا به سحـر
پنـجــه بر پیـکـــر خـاک می سایـم
نکنـد بیــــهــوده عمـــــــر خــــود را
پشت این پنجـــره ها می فرسایم
نکند بیـــــــهـــوده تکــــــــرار شــود
قصــه ی چشـــــم به راهـی هایم
باز چـون دیشب وشب هـای دگــر
می روم پنـجــــــــره را بگشــایــم
باز شب شـد،شب واز پنـجـــره ام
همچنـــان راه تــــو را می پیـمایــم
:: موضوعات مرتبط:
شعر عاشقانه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1452
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
دلم را شبی در حضورم شکستی
نه آینــــه،حتـی غــــرورم شکستی
نــدادی به خلــــوتگاه عشـــق راهـم
پلی بـود اگـــر در عبــــــورم شکستی
به سنگ مـــــــزارم ببیـن چهـــره ات را
که آیـــنـــــه را روی گــــــــورم شکستی
نمـی بخشـــــمت ای دل مــن کــه روزی
به دریای غـــــم هچـــــو نـــــورم شکستی
فـتــــــادمت شــبـــــی در مسـیــــــر نگاهت
به تیـــــر نگـــاهی به قـــلـبـــــــــم شکسـتی
چـــو پیـمـــانـه ات گشـت از عشـــــق خــالی
شـــــدی مســت و جــــام بلـــــــــورم شکستی
شکیــب دلــــــــــــم را به نـــــــــــــازی ربـــــــودی
به اغـمــــــــــی دل نــــاصبـــــــــــــــورم شکســتی
:: موضوعات مرتبط:
شعر عاشقانه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2197
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
شبی به دست من از شوق سيب دادی تو
نگو كه چشــم و دلــم را فـريب دادی تو
تو آشنای دل خسته ام نبودی حيف
و درد را به دل اين غريب دادی تو.
من چه كنم خيال تـو منـو رها نمی كنه
اما دلت به وعده هاش يه كم وفا نمی كنه
من نديـدم كسی رو كه مثل تو موندگار باشه
آدم خودش رو كه تـو دل اينجـوری جــا نمی كنه
نشنو از نـی،نـی حصیـری بی نواست
بشنــو از دل،دل حریـــــم کبـریاست
نی بسوزد خـاک و خاکستر شود
دل بسوزد خانه ی دلبـر شود
برایت آسمانی خواهم کشید
پر از ستاره های همیشه نـورانی
تــــو در کنـــــــار مـن روی ابــــرها
من غـــــــــرق آن همــه مهـــــربــانـی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2044
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
دل آدم ها به اندازه ی حرفهاشون بزرگ نیست...اما اگه حرفاشون از دل باشه
میتونه بزرگترین آدم ها رو بسازه
سفری غریب داشتم توی چشمای قشنگت،سفری که بر نگشتم غرق شدم توی
نگاهت،دل ساده ی ساده کوله بار سفرم بود،چشم تو مثل یه سایه همجا همسفرم
بود،من همون لحظه اول آخر راهو میدیدم،تپش عشق و تو رگهام عاشقانه می چشیدم
من برنده ام ... چون نجواهایم را به ترانه های ماندگار تبدیل می کنم.
باران را دوست دارم،چون بی هیچ چشم داشتی به زمین می آید.این فاصله را با تمام عشق
طی میکند تا به ما اهالی خاک نوید تازگی و آبادانی بدهد.
:: موضوعات مرتبط:
ادبیات ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1665
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
من منتظـرت شـدم ولـی در نـــزدی
بر زخــــم دلــــم گــل معطـر نـــزدی
گفتی كه اگــر شـود می آيــــــم امـا
مُـرد اين دل و آخرش به او سر نــزدی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2009
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
مادر کودکش را شیر میدهد
و کودک از نور چشم مادر
خواندن و نوشتن می آموزد
وقتی کمی بزرگتر شد
کیف مادر را خالی میکند
تا بسته سیگاری بخرد
بر استخوان های لاغر
و کم خون مادر راه می رود
تا از دانشگاه فارغ التحصیل شود
وقتی برای خودش مردی شد
پا روی پا می اندازد
و در یکی از کافه تریاهای روشنفکران
کنفرانس مطبوعاتی ترتیب میدهد ومیگوید:
عقل زن کامل نیست
:: موضوعات مرتبط:
ادبیات ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1566
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
خوشا اس ام اسی که از تو باشد / درونش ردی از پای تو باشد
در آور کفش و جورابت، بفرما / به روی چشم ما جای تو باشد !
خوشا اس ام اسی که از تو باشد / درونش ردی از پای تو باشد
در آور کفش و جورابت، بفرما / به روی چشم ما جای تو باشد !
.
.
.
منم تنها ترین تنهای تنها / و تو زیباترین زیبای دنیا
منم یلدای بی پایان عاشق / تو بودی مرحم زخم شقایق
نگاهت را پرستم ای نگارم / فدای تار مویت هرچه دارم . . .
.
.
.
هرکس ز خدا می طلبد راحت جانی ، من طالب آنم که تو بی غصه بمانی . . .
.
.
.
برای دیدارت زمان را تعیین نمیکنم شاید ساعت حسادت کند و خواب بماند . . .
.
.
.
گر تو گرفتارم کنی / من با گرفتاری خوشم
داروی دردم گر تویی / در اوج بیماری خوشم . . .
.
.
.
از اداره کشاورزی مزاحمت میشم لطفا به محبتی که تو دلم کاشتی رسیدگی کن !
.
.
.
کی ام من؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان!
نه آرامی ، نه امیدی ، نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظر گاهی . . .
.
.
.
اول به وفا مـــی وصالم در داد / چون مست شدم جـــام جــفا را در داد
پُر آب دو دیده و پُر از آتش دل / خاک ره او شدم به بادم در داد . . .
.
.
.
گفتم دوستت دارم ، نگو نظر لطفته ، چون نظر لطفم نیست ، نظر دلمه !
.
.
.
چون زلف توام جانا ، در عین پریشانی / من چشم تو را مانم ، تو اشک مرا مانی
من خاکم و من گردم ، من اشک و من دردم / تو مهری و تو نوری ، تو عشقی و در جانی . . .
.
.
.
تو اگر بی خبر از قلب پریشان منی / با همه بی خبری هم نفس جان منی . . .
.
.
.
چندیست که عشق تحقیر شده است / و هی با کلمات نامربوط تعبیر شده است
گناه ، هوس ، بازیچه / چون قفل به گردنش زنجیر شده است . . .
.
.
.
غصه نخور عزیزم ، دلت تنها نمیشه / هرجای دنیا که باشی ، تو قلبمی همیشه . . .
.
.
.
مردن و گم شدن از ماست نه از فاصله ها / دل از اینهاست که تنهاست نه از فاصله ها
گرچه دیگر همه جا پر ز جدایی شده است / مشکل از طاقت دلهاست نه از فاصله ها . . .
.
.
.
یک نظر در خود بیافکن کیستی / عاشقی، مستی، خماری، چیستی
جام هستی را بزن بر نیستی / هر چه هستی با مرامی بیستی !
.
.
.
باورت گر بشود، گر نشود حرفی نیست
اما نفسم می گیرد درهوایى که نفسهاى تو نیست . . .
.
.
.
ای مهربانم، ازین پس هر شب سراغت را از ماه می گیرم و هر روز به خورشید
می سپارمت تا مبادا به سایه ی غم گرفتار شوی . . .
.
.
.
رسم دنیا فراموشی است، اما تو فراموش
نکن کسی درلا به لای زمان به یاد توست
:: موضوعات مرتبط:
$M$ های عاشقانه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1414
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
می توان چشمه شد از دل جوشید...
می توان نوری شد،از روزن جانها تابید
خانه شب زدگان را
روشن کرد
به دلی آزرده
امیدی داد
سر بی سامانی را
سامان بخشید
چهره ای را به گل لبخندی آراست
می توان دست شفابخشی شد
رنجها را برداشت
گل آرامش کاشت
می توان چشم صفابینی داشت
جلوه پاکیها را
رونق داد
جامه عذر
به لغزشها پوشاند
عیب ها را بخشید
نقص ها را
جبران کرد
می توان کاشف خوبیها شد
هنر این است
اگر
ریشه در ایمان بزند
می توان چشم و چراغ همه عالم بود...
محمدجواد محبت
:: موضوعات مرتبط:
ادبیات ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2262
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
چند چیز هست که برای یک زندگی شاد و موفق به آن نیاز داریم
...اعتقـادات... اهـداف و آرزوها... عشــق... خـانواده و دوستــان
:: موضوعات مرتبط:
ادبیات ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1269
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6