زیباترین شهید لشکر 25 کربلا / تصویر


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



 

چرا شهید نمی‌شوم

پدرشهید میگوید:شب شهادت احمد،خواب دیدم درکربلا هستم،جمع زیادی را دیدم که کلاهخود بر سرشان هست و شال سبزی را هم به کمر بسته‌اند و همگی به من می‌گویند:احمد شهید شده!

احمد درعملیات ثامن الأئمه(شکست حصرآبادان) به همراه شهید بزرگوار محمدحسین باقرزاده شرکت کرده بود،در حین عملیات ترکشی به شکم احمد اصابت میکند و روده بزرگش پاره می‌شود.تا 6 ماه برای معالجه و درمان بستری بود.در طول این مدت همیشه می‌گفت:خدایا! چرا من دارم خوب می‌شوم؟ چرا من شهید نمی‌شوم؟

 

اگر شهید شدم با لباس بسیجی دفنم کنید

محمود نیکجو(برادر شهید)میگوید:به عنوان سرباز در کردستان خدمت میکردم.روزی احمد پیشم آمد.آخرین باری بود که می‌دیدمش.حال و هوای دیگری داشت.وقتی میخواست به جنوب برگردد تا ترمینال بدرقه‌اش کردم،در حال رفتن به من گفت:داداش! مراقب زن و بچه‌ام باش.

- این چه حرفیه؟ ان‌شاءالله زودتر بر می‌گردی.

- من خواسته‌ای از خدا داشتم و فکر می کنم مستجاب شده.اگه شهید شدم منو با لباس بسیجی دفنم کنید.

 

 

احمد نذر امام هشتم بود

خواهر شهید نیز روایت کرد:احمد نذر امام هشتم،حضرت علی بن موسی الرضا(ع) بود.مادرم چهار پسر بدنیا آورد ولی هیچ کدام زنده نماندند تا اینکه دست به دامن امام هشتم شد و امام رضا(ع)،احمد را به ما هدیه کرد.این بار احمد ماندنی شد؛احمد به قدری زیبا بود که مثال زدنی نبود،موهای طلایی داشت،واقعاً زیبا بود،مادرم می‌ترسید بچه را بیرون بیاورد تا از چشم زخم در امان باشد.تا 7 سال مادرم به احترام امام رضا(ع) لباس مشکی به تن احمد میکرد و وقتی احمد را به سلمانی برای اصلاح می‌برد،موهای زیبا و طلایی سرش را جمع میکرد.بعد از این هفت سال،موهایی را که جمع کرده بود،وزن کرد و مساوی با وزن موها،پول،وزن کرد و به مشهد برد و به پاس تشکر،به درون ضریح حضرت رضا انداخت.

من خواهر بزرگتر احمدبودم،خیلی به او علاقه داشتم و به من نزدیک بود.

اگر روزی نمی‌دیدمش،دیوانه می‌شدم.

شب آخری که داشت به جبهه می‌رفت،گفت:آبجی!

من دارم می‌رم.با او روبوسی کردم و گفتم:

احمدجان! خدا تازه 2ماهه که بهت بچه داده،کجا می‌خواهی بروی؟!

بچه پدر میخواد؛بچه خیلی عزیزه؛تو چطور میخوای از این بچه دل بکنی؟!

صبر کن محمدرضا بزرگتر بشه،بعد برو جبهه.

- نه! اگه رضا بزرگتر بشه،به من پایبند می‌شه و دیگه من تمی‌توانم رضا را ول کنم.الآن که رضا منو نمی‌شناسه،باید برم.

خواهر کوچکترم هم نشست جلوی احمد و شروع کرد به شانه کردن محاسن طلایی و زیبای احمد و هِی به احمد می‌گفت:داداش! تو رو خدا نرو!
 

 

 

انتظار نداشته باش در کنارت بمانم

همسر شهید می‌گوید:پدرم شهید شده بود،احمد آمد به خواستگاری من.شب خواستگاری به من گفت هدف من از ادواج اینست تا نصف دینم را کامل کنم،برای همین می‌خواهم ازدواج کنم وگرنه به عنوان یک همسر نباید چنین انتظاری داشته باشی که در کنار شما بمانم.

بعدالتحریر

 

بگذار ماه تا وسط آسمان بیاید

احمد برای به دنیا آمدن محمدرضا،مرخصی آمده بود،وقتی محمدرضا دوماهه شد تصمیم گرفت دوباره به جبهه برود.ساعت 12 شب بود،وضو گرفت و نمازخواند،کمی با محمدرضای دوماهه‌اش بازی کرد و او را نوازش کرد.به همسرش گفت:من دارم می‌رم و دیگه بر نمی‌گردم،این دفعه دیگه شهید می‌شم،جان تو و جان محمدرضای دوماهه‌ام.

رفت ولی این آخرین دیدار با خانواده‌اش نبود؛بعد از نیم ساعت برگشت،دل کندن از این دو ماهه مانند خودش زیبا،سخت بود برایش؛به همسرش گفت:می‌مانم تا ماه به وسط آسمان بیاید،بعد می‌روم.

 

سجاد پیروزپیمان

خبـرگـزاری فارس

 




:: موضوعات مرتبط: خاطرات شهدا , ,
:: بازدید از این مطلب : 837
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : یک شنبه 9 مهر 1391
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Harmonic... و آدرس bahram3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com