دو نصيحت را وقتى در دست تـو اسيــرم مى گويـم و پند سـوم را،وقتـى آزادم كـردى و بـر شـاخ
درختى نشستم،مى گويم.
مرد با خود انديشيد كه سه نصيحت از پــرنـده اى كه همه جا را ديـده و همه را از بالا نگـريستـه
است،به يک درهم مى ارزد.پذيرفت و به گنجشک گفت كه پندهايت را بگو.
گنجشک گفت:
نصيحت اول آن است كه اگر نعمتى را از كف دادى،غصه مخور و غمگين مباش؛
زيرا اگر آن نعمت،حقيقتا و دائما از آن تو بود،هيچ گاه زايل نمى شد.
ديگر آن كه اگر كسى با تـو سخن محال و ناممكن گفت،به آن سخن
هيچ توجه نكن و از آن درگذر.
مرد،چون اين دو نصيحت را شنيد،گنجشک را آزاد كرد.
پرنده كوچک بركشيد و بر درختى نشست.
چون خود را آزاد و رها ديد،خنده اى كرد.
مرد گفت:نصيحت سوم را بگو!گنجشك گفت: نصيحت چيست !؟
اى مرد نادان،زيان كردى.
در شكم من دو گوهر هست كه هر يک بيست مثقال وزن دارد.
تو را فريفتم تا از دستت رها شوم.
اگر مى دانستى كه چه گوهرهايى نزد من است،به هيچ قيمت،مرا رها نمى كردى.
مرد،از خشم و حسرت،نمى دانست كه چه كند.
دست بر دست مى ماليد و گنجشک را ناسزا مى گفت.
ناگهان رو به گنجشک كـرد و گفت:
حال كه مرا از چنان گوهرهايى محروم كردى،دست کم،
آخرين پندت را بگو.
گنجشک گفت:
مرد ابله !با تو گفتم كه اگر نعمتى را از كف دادى،غم مخور؛ اما اينک تو غمگينى كه چرا مــرا از
دست داده اى.نيز گفتم كه سخن محال و ناممكن را نپذير؛اما تو هم اينک پذيرفتى كه در شكم
من گوهرهايى است كه چهل مثقال وزن دارد.
آخر من خود چند مثقالم كه چهل مثقال،گوهر با خود حمل كنم!؟
پس تـو لايق آن دو نصيحت نبودى و پند سوم را نيـز با تو نمى گويـم كه قدر آن نخـواهى دانست.
اين را گفت و در هوا ناپديد شد.
پنـد گفتـن با جـهول خـوابنـاک
تخم افكندن بود در شوره خاک
حكايت پارسايان
مؤلف:رضا بابايى
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 835
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2