عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود




«بابایی» شب به خانه مان آمد و مقداری طلا به من داد و گفت:

فردا به پولش نیاز دارم.این ها را بفروش.

با اصرار گفتم:اگر پولی نیاز دارید،برایتان فراهم کنم.

او نپذیرفت.

من هم مطابق دستور،عمل کردم و طلاها را فروختم.

 

 

شب بعد که آمد،از من خواست تا بیرون برویم و قدم بزنیم.

کمی که از خانه دور شدیم،گفت:

شما کارمندها عیال وار هستید.

خرجتان زیاد است و من نمی دانم باید چکار کنم؟!

 

 

دسته های صد تومانی و پنجاه تومانی را از دستم گرفت و بدون آنکه بشمارد یک بسته ی اسکناس پنجاه تومانی به من داد و گفت:

این هم برای شما و خانواده ات.بـرو شب عیدی چیزی برایشان بخر.ب

عد هم شنیدم همان شب،پول ها را بین سربازان متأهل که قرار بود فردا برای مرخصی عید نزد زن و فرزندشان بروند تقسیم کرده است.


کتاب پرواز تا بی نهایت،خاطره ی سید جلیل مسعودیان،ص 139




:: موضوعات مرتبط: خاطرات شهدا , ,
:: بازدید از این مطلب : 709
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : دو شنبه 8 آبان 1391
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Harmonic... و آدرس bahram3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com