شـفا بخش وجـود ممـلو از دردی
تویی همچو طبیب و من چوبیمارم
ازاین حسرت اگربیرون روم یک شب
گل خنــده بـه لب مستانه می کارم
سعادت بر سـرم پـا می نهـد آخر
گره وا می شود از بخت و از کارم
کنــار بســتــر وصــل تـو بنشینـم
ز شوقت تا سحر بی تاب و بیدارم
ز نـور چهره ات ســوزی دگر گیرد
کنــون ســاز غم انگیز شب تارم
چو دستت گردن آویـز «رها» گردد
ز سر بیــرون کنم غیر از تـو افکارم
بهروز
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 737
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1