جاده را در ذهن خودم می پیمایم،به امید آنکه روزی تو بیایی،
با خود در اندیشه ی سلامی هستم که چگونه تقدیمت کنم.
اما نجــوایی از درونم میگوید:به چه می اندیشی؟
به تمنای کدامین وصال این چنین بی قراری!
مسافر تو اینجاست،میان سینه ات،او هرگز این کلبه ی محقر تـو را ترک نخواهد کرد.
:: موضوعات مرتبط:
ادبیات ,
,
:: بازدید از این مطلب : 649
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1