پـدری با پسـری گفت به قهـر
که تـو آدم نشــوی جـان پــدر
حیف از آن عمر که ای بی سروپا
در پی تـربیتـت کــردم ســـر
دل فـرزند از ایـن حــرف شکست
بی خبــر از پـدرش کـرد سفر
رنج بسیار کشید و پس از آن
زندگی گشت به کامش چو شکر
عاقبت شوکت والایی یافت
حــاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزی بگذشت و پس از آن
امـــر فرمود به احضـــار پــــدر
پـدرش آمد از راه دراز
نـزد حاکم شد و بشناخـت پســر
پسر از غایـت خـودخـواهی و کبر
نظـر افگند به سـراپـای پـــــــــدر
گفت گفتی که تـو آدم نشوی
تو کنون حشمت و جاهم بنگر
پیــر خندیـد و سرش داد تکان
گفت این نکته بـرون شد از در
«من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتــم آدم نشـــوی! جان پدر!»
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 472
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0