وصیت خداوندان مال،دیگر است و وصیت خداوندان حال،چیز دیگر!وصیت توانگران از مال و وصیت درویشان از صفای احوال و صدق اعمال بیرون آیند،چندانکه گناهکارازکرداربدخویش بترسد،عارف با صدق اعمال و صفای احوال،ده چندان بترسد و بر خود بلرزد!اما میان این دو ترس تفاوت بسیار است،چه گناهکارهم از عقوبت و هم از بدی عاقبت ترسد،ولی عارف از ترس و اجلال و اطلاع حق است! که ترس عارف را هیبت و ترس عاصی را خوف نامند،خوف از خبـر آید ولی هیبت از عیان زاید،ترس عارف نه پیش دعا حجاب گذارد نه پیش امیددیوار،ترسی است گذارنده و کشنده تا ندای:(نترسید و دلتنگ نباشید) نشنود نیارمد!
ابوسعیدابوالخیر،همین حال را هنگام مرگ داشت!چونانکه مریدانش گفتندش،ای شیخ،قبله ی سوختگان بودی و مقتدای مشتاقان و آفتاب جهان،اکنون که روی به حضرت عزّت نهادی این سوختگان را وصیتی کنی و سخنی گوی که یادگار باشد،شیخ فرمود:
پر آب دو دیده و پر آتش جگرم/ پر باد دو دستم و پر از خاک سرم!
با این حال که به حضرت عزّت می روم ! چه سخنی گویم؟
بشر حافی،هنگام مرگ گریستن را آغاز کرد،او را گفتند مگر زندگی را دوست داری؟و از مرگ می هراسی؟گفت:نه،ولی برخدای رسیدن کاری بس بزرگ است و سهمگین،این حال گروهی است که به وقت رفتن،هیبت و دهشت از جلی ذات حق بر ایشان چیره شود و تا ندای«لا تخافوا» نشنوند نیارمند!
کسی نزد عارفی آمد و گفت:در خواب به من نمودند که تو را یکسال زندگانی مانده،عارف یکی بر سر زد و گفت:آه که یکسال دیگر در انتظار بماندیم،آنگاه برخاست و در وجد وجدان خویش جنبشی کرد و اضطرابی نمود و از خود بیخود شد و گفت:کی باشد که آفتـاب سعادت برآید و ماه دولت به در آید.
کی باشد کین قفس بپردازم/ در باغ الهی آشیان سازم!
عارفی دیگر را که همواره در زندگی اندوهناک و فرو گرفته و هرگز نخندید،مرگ فرا رسید، گروهی نـزد وی آمدند او را خندان دیدند! پرسیدند:این چه حال است که ما تـو را هرگز خندان ندیدیم؟ اکنون که وقت مردن است خندانی؟
گفت:چرا نخندم؟ که آفتاب جدایی بر سر دیوار رسید و روز انتظام به سر رسید،اینک در های اسمان گشاده و فرشتگان ندا در می دهند که فلان میآید!
وصل آمد و از بیم جدائی رستیم/با دلبر خود به کام دل بنشستیم!
:: موضوعات مرتبط:
مطالب مذهبی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 528
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1