كوک كن ساعتِ خویش!!!
اعتباری به خروسِ سحری،نیست دگر
دیر خوابیده و برخاستنش دشوار است
كوک كن ساعتِ خویش !
كه مؤذّن،شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
... و در آغـوش سحر رفته به خواب
كوک كن ساعتِ خویش!
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ ، كه سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین
دیـــر برمی خیـــزند
كوک كن ساعتِ خویش!
كه سحر گاه كسی
بقچه در زیـر بغل،راهی ِ حمّامی نیست
كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی
كوک كن ساعتِ خویش!
رفتگـر مُـرده و این كوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
كوک كن ساعتِ خویش!
ماكیان ها همه مستِ خوابند
شهر هم...خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند
كوک كن سـاعتِ خویش!
كه در این شهر،دگر مستی نیست
كه تو وقتِ سحر،آنگاه كه از میكده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی
كوک كن ساعتِ خویش!
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر،
و در این شهر سحرخیزی نیست
و سحر نزدیک است...
:: موضوعات مرتبط:
شعر طنز ,
,
:: بازدید از این مطلب : 644
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4