من فقیر بودم ولی در جرأت و سخن گفتن قوی بودم،در سالی همراه جمعی از اصفهانیها به عنوان اینکه به ما ظلم می شود برای شکایت به شهر سامره نزد متوکل(دهمین خلیفه مقتدر عباسی) رفتیم،کنار در قلعه متوکل منتظر اجازه ورود بودیم،ناگهان شنیدم که متوکل دستور احضار امام هادی(علیه السلام) را داده تا او را به قتل برساند.من به بعضی از حاضران گفتم: این کیست که فرمان به احضار او و سپس اعدام او داده شده است؟
در جواب گفت: این کسی است که رافضی ها (شیعه ها) او را امام خود می دانند،من تصمیم گرفتم در آنجا بمانم تا ببینم کار به کجا می کشد.بعد از ساعتی دیدم امام هادی سوار بر اسب آمدند،مردم تا او را دیدند در طرف راست و چپ اسب او براه افتادند،همین که چشمم به امام هادی خورد محبتش بر دلم جای گرفت،دعا کردم که خداوند وجود نازنین امام هادی(علیه السلام)را از شر متوکل حفظ کند،همچنان ناراحت و نگران بودم و دعا میکردم که امام در میان جمعیت به من رسید و فرمود:خداوند دعایت را مستجاب می کند،و مال و فرزند و عمرت زیاد خواهد شد.من از اینکه امام چنین از نهان خبر داد متحیر شدم بطوری که رنگم تغیر کرد حاضران گفتند چه شده؟ چرا چنین حیرت زده ای؟
گفتم: خیر اسعت ولی اصل،
ماجرا را به کسی نگفتم.بعدا که به اصفهان برگشتم کم کم بر مال و فرزندم افزوده شد و غنی شدم،و اکنون بیش از هفتاد سال دارم این بود علت تشیع من که این گونه به حقیقت رسیدم.
داستان صاحبدلان
محمد محمدی اشتهاردی
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 328
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6