من از اشکی که می ریزد ز چشم یار می ترسم
از آن روزی کـه اربـابـــم شـود بیـــمار می ترسم
همه ماندیـم در جهلی شبیه عهد دقیانوس
من از خوابیـدن منجی درون غار می ترسم
رهــــا کن صحبــت یعقـوب و فــــرزنـدش
من از گرداندن یوسف سر بازار می ترسم
همه گویند این جمعه بیـــا اما درنگی کن
از اینکه عاشورا باز شود تکرار می ترسم
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 341
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3