یک زوج انگلیسی در اوایل 60 سالگی،در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.
ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و در تمام این مدت به هم وفادارموندین،هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.
خانم گفت: اووووووووووووه! من می خوام به همراه همسر عزیزم،دور دنیـا سفر کنم.
پری چوب جادووییش رو تکون داد و...اجی مجی لا ترجی
دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود،چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت:
باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم باید یه دختر خوشگل گیرم بیاد و بعد با کمال پُـر رویی گفت: خب،این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقـط یک بار در زنـدگی آدم اتفـاق می افته، بنابر این،خیلی متأسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو،آرزوه دیگه
پری چوب جادوییش و چرخوند و...
اجی مجی لا ترجی
و آقا 92 ساله شد!
خانمش تا چشمش به صورت پر از چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد از جاش بلافاصله بلند شد و گفت تو دیگه همسر من نیستی پیرمرد !!
مرد با چشمانی گریان بدنبال همسرش با پشتی خمیده می دوید و می گفت:من عاشقتم !!! حتما پیرمرد این جمله حکیم ارد بزرگ رو نشنیده بود که:
مردی که همسرش را به درشتی بیرون می کند،به اشک به دنبالش خواهد دوید.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 334
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0