دلم را چون انارى کاش یک شب دانه مى کردم
بـه دریـا مى زدم در بـاد و آتش خـانـه مى کردم
چه مى شد آه اى موساى من،من هم شبان بودم
تمام روز و شب زلف خدا را شانه مى کردم
نه از تـرس خـدا،از ترس این مـردم به محرابم
اگر مى شد همه محراب را میخانه مى کردم
اگر مى شد به افسانه شبى رنگ حقیقت زد
حقیقت را اگر مى شد شبى افسانه مى کردم
چه مستى ها که هر شب در سر شوریده مى افتاد
چه بازى ها که هر شب با دل دیوانه مى کردم
یقین دارم سرانجـام من از ایـن خوبتـر مى شد
اگر از مــرگ هم چون زنـدگى پــروا نمى کردم
سرم را مثل سیبى سرخ صبحى چیده بودم کاش
دلــم را چـون انارى کـاش یک شب دانـه مى کردم
علیرضا قـزوه
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 282
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0