یافتــم میقـات من پشـت در است
حفظ «ربّ البیت» از حج برتر است
رمی شیطان کردم از امر جلیل
تا بگیــرم کعبـه از اصحـاب فیل
بسته بــودم پشت در اِحرام خود
رهسپر کردم به مسجد گام خود
سعی کردم تا نماند فاصله
از صفا تا مروه کردم هروله
گفتم او شمع است و من پروانه ام
بــر نگـــردم بـی علـی در خـــانه ام
حج من رخسار حیدر دیدن است
طوف من،دور علی گردیدن است
آنقـدر ای قبلــه ی بیت الحـــرام
دور تو گشتم که شد حجّم تمام
***
نیمه شب تابوت را برداشتند
بار غم بـر شانهها بگذاشتند
هفت تن،دنبــال یک پیـکـــر،روان
وز پی آن هفت تن،هفت آسمان
این طرف، خیل رُسُل دنبال او
آن طرف احمد به استقبـال او
ظاهراً تشییع یک پیکر ولی
باطنـاً تشییع زهــرا و علی
امشب ای مَه،مهر ورزو،خوش بتاب
تا ببیند پیش پایش آفتاب
دو عزیــز فـاطمه همــراهشان
مشعل سوزانشان از آهشان
ابــرها گریند بـر حال علی
میرود در خاک آمال علی
چشــم،نـــور از دست داده،پـا،رمق
اشک، بر مهتاب رویش،چون شفق
دل،همه فریاد و لب،خاموش داشت
مُــــردهای تـابـوت،روی دوش داشت
آه، سرد و بغض، پنهان در گلوی
بود با آن عدّه، گرم گفت و گوی
***
آه آه ای همـرهان،آهستـهتر
میبرید اسرار را،سر بستهتر
این تنِ آزرده باشـد جــــــان من
جان فدایش، او شده قربان من
همرهان، این لیلهی قدر من است
من هلال از داغ و این بدر من است
اشک من زین گل، شده گلفامتر
هستــــیام را میبــریــد، آرامتر
وسعت اشکم به چشم ابر نیست
چــارهای غیـر از نمـاز صبــر نیست
چشـــــم مـن از چــرخ، پُـر کوکبترست
بعد از امشب روزم از شب، شبترست
زیـن گل مـن بـاغ رضـوان نفحه داشت
مصحف من بود و هجده صفحه داشت
مــرهمی خرج دل چاکم کنید
همرهان،همراه او خاکم کنید
***
اظهار درد دل به زبان آشنا نشد
دل شد زخون لبالب و این غنچه وا نشد
آن جا از زمان که جدا از تنم شده است
یکدم سر من از سر زانو جدا نشد
با آنکه دست دشمن دو بازویم شکست
دیدی که دامن تو زدستم رها نشد
شرمنداه ام , حمایت من بی نتیجه ماند
دستم شکست و بند زدست تو وا نشد
بسیار دیده اند که پیران خمیده اند
امّا یکی چو من به جوانی دو تا نشد
از ما کسی سراغ ندارد غریب تر
در این میانه درد ز پلو جدا نشد
***
نه تنها , روز کس بر دیدن زهرا نمی آید
که بر دیدار چشمم خواب هم شب ها نمی آید
به موج اشک من الفت گرفته مردم چشمم
چنان ماهی که بیرون از دل دریا نمی آید
مریز اینقدر پیش چشم زهرا اشک مظلومی
ببین ای دست حق,دستم دگر بالا نمی آید
نگوید کس چرا بانو گرفته دست بر زانو
به روی پا ستادن دیگر از زهرا نمی آید
چه می بینند حال مادر خود کودکان گویند
که می سوزیم و غیر از سوختن از ما نمی آید
شما ای اهل یثرب می شوید آسوده از دستم
صدای ناله ی زهـــرا دگـــر فــــردا نمی آید
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 323
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0