ماه تو خوش سال تــو خوش ای سال و مه چاکر تــو را
=============================
دوست دارد یــــار این آشفتگی
کوشش بیهــــود بـه از خفتگی
اندرین ره میتـراش و می خراش
تـا دم آخــــر همی فــارغ مباش
=================
مـا را خــــــــــدا از بهــــر چه آورد بهر شـور و شر
دیــــــوانگان را می کنـد زنجیـــــــر او دیــــوانـه تـر
ای عشــق شـوخ بوالعجب آورده جـان را در طرب
آری درآ هـــــر نیــم شب بـر جـان مست بی خبر
ما را کجا باشد امان کز دست این عشـق آسمان
ماندست انــدر خرکمان چــون عاشــقان زیر و زبر
ای عشق خونم خورده ای صبر و قـرارم بـــرده ای
از فتنـه روز و شبت پنـهان شد ستـم چـون سحر
در لطف اگر چون جان شوم از جان کجا پنهان شوم
گــــر در عـــدم غلـطان شــوم انــدر عــدم داری نظـر
ما را که پیــدا کــرده ای نی از عـدم آورده ای
ای هر عدم صندوق تو ای در عدم بگشاده در
هستی خوش و سرمست تو گوش عدم در دست تو
هر دو طفیل هست تــــو بر حکــــــم تـــو بنهاده سر
کاشانه را ویــرانه کن فـــرزانه را دیــــوانه کن
وان باده در پیمانه کن تا هر دو گردد بی خطر
ای عشـــــق چست معتمد مستی سلامت می کند
بشنـو ســــلام مست خـود دل را مکن همچــون حجر
چون دست او بشکسته ای چون خواب او بربسته ای
بشکن خــمار مست را بـــر کــــوی مســـــتان بـرگـذر
=============================
دوش چه خوردهای دلا راست بگو نهان مکن
چون خمشان بیگنه روی بـــر آسمان مکن
باده خاص خوردهای نقل خلاص خــوردهای
بوی شراب می زند خـربــزه در دهان مکن
روز الست جان تو خورد میی ز خـوان تو
خواجه لامکان تــویی بندگی مکان مکن
دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی
بار دگـــر گــرفتمت بار دگر چنان مکن
من همگی تراستم مست می وفاستم
با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن
ای دل پاره پارهام دیـــــــــــدن او است چـــارهام
او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن
ای همه خلق نای تــو پـر شده از نــــوای تو
گر نه سماع بارهای دست به نای جان مکن
نفخ نفخـت کــــردهای در همه در دمیـــدهای
چون دم توست جان نی بینی ما فغان مکن
کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگـــــــــویـدم دم مـــزن و بیان مکن
ناله مکن که تا که من ناله کنـــــــــــم بـــرای تـو
گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن
هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو
کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن
شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا
گفت که مـــادرت منم میل به دایگان مکن
باده بنوش مات شو جمله تن حیات شو
باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن
باده عـــام از بــرون باده عــارف از درون
بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن
از تبریــز شمس دین میرسدم چــو متاه نـو
چشم سوی چتراغ کن سوی چراغدان مکن
================================
ز روی عشق تو من رو به قبله آوردم
وگـرنه من ز نمـاز و ز قبلـه بيــــزارم
مـرا غرض ز نمــاز آن بـود که پنـهانی
حديث درد فــــراق تـو با تـو بگـــذارم.
====================
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیــرون خویش
خون انگـوری نخـورده بـاده شان هم خون خویش
ساعتی میـــــــــــزان آنی ســــاعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
باده گلگونه است بر رخســــــــــار بیـماران غـم
ما خوش از رنگ خودیـم و چهـره گلگـون خویش
خون ما بر غــــم حــــرام و خون غـم بـر ما حلال
هر غمی بر گـرد ما گـــردید شد در خون خویش
باده غمگینـان خـــورند و ما ز می خوشـدل تریم
رو به محبوسان غــــم ده ساقیا افیـــون خویش
==========================
اين جهان كـوه است و فعل ما ندا
ســــوی مــــا آيــد نــداها را صـدا
فعل تـــو كان زايــد از جــان و تنت
همچو فــــــرزنــدی بگيـــرد دامنت
پس تو را هر غم كه پيش آيد ز درد
بر كسی تهمت منه،بـر خويش گرد
حضرت مولانا
********************************