درافتد چون تو روزی بر گذرگاه
================
گریه ی بی سود
باغبانی،قطرهای بر برگ گل
دید و گفت این چهره جای اشک نیست
گفت،من خندیدهام تا زادهام
دوش،بر خندیدنم بلبل گریست
من،همی خندم برسم روزگار
کاین چه ناهمواری و ناراستیست
خنده ی ما را،حکایت روشن است
گریه ی بلبل،ندانستم ز چیست
لحظهای خوش بودهایم و رفتهایم
آنکه عمر جاودانی داشت،کیست
من اگر یک روزه،تو صد سالهای
رفتنی هستیم،گر یک یا دویست
درس عبــرت خواند از اوراق من
هر که سوی من،بفکرت بنگریست
خرمم،با آنکه خارم همسر است
آشنا شد با حوادث،هر که زیست
نیست گل را،فرصت بیم و امید
زانکه هست امروز و دیگر روز نیست
**************************
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیـم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیـم ما که چیست
پیـداست آنقدر که متـاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیــــرزنی کوژ پشت و گفت
این اشک دیده ی من و خون دل شماست
ما را به رخت و چـوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که ده خـرد و ملک،رهـزن است
آن پادشا که مال رعیت خورد گداست
بر قطره ی سرشک یتیمان نـظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
پروین،به کجروان سخن از راستی چه سود
کــو آنچنـان کسی که نرنجد ز حـرف راست
********************************
به ســــوزنی ز ره شـکـوه گفت پیـــرهنی
ببین ز جور تو،ما را چه زخمها به تن است
همیشه کار تــو،ســوراخ کـردن دلهاست
هماره فکر تو،بر پهلوئی فرو شدن است
بگفت،گر ره و رفتار من نـداری دوست
برو بگوی بدرزی که رهنمای من است
وگر نه،بیسبب از دست من چه مینالی
ندیده زحمت سوزن،کدام پیــــرهن است
اگر به خار و خسی فتنـهای رسد در دشت
گناه داس و تبــر نیست،جـرم خارکن است
ز مـن چگــونه تـــرا پـاره گشـت پهلــو و دل
خود آگهی،که مرا پیشه پاره دوختن است
چه رنجـها که بــرم بهـــــر خـرقـه دوختنـی
چه وصلهها که ز من بر لحاف پیـرزن است
بدان هــوس که تـن این و آن بیـــارایـــــم
مرا وظیفه ی دیرینه،ساده زیستن است
ز در شکستن و خـم گشـتنـم نیـاید عـار
چرا که عادت من،با زمانه ساختن است
شعار من،ز بس آزادگـی و نیکــدلی
بقدر خلق فزودن،ز خویش کاستن است
همیشه دوختنــم کار و خویش عریانـــم
بغیر من،که تهی از خیال خویشتن است
یکی نبـاختـه،ای دوست،دیگـری نبـرد
جهان و کار جهان،همچو نرد باختن است
بباید آنکه شود بـزم زندگی روشن
نصیب شمع،مپرس از چه روی سوختن است
هـر آن قماش،که از ســوزنی جفا نکشد
عبث در آرزوی همنشینـی بــدن است
میان صورت و معنی،بسی تفاوتهاست
فرشته را،بتصـور مگـوی اهرمن است
هـــزار نکتـه ز بـاران و بـرف می گوید
شکوفهای که به فصل بهار،در چمن است
هم از تحمل گـرما و قـرنهـا سختی است
اگر گهـر به بدخش و عقیـق در یمن است
******************************
مست و هشیار
محتسب،مستی به ره دیـد و گـریبـانش گرفت
مست گفت ای دوست،این پیراهن است،افسار نیست
گفت: مستی،زان سبب افتان و خیــزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست،ره هموار نیست
گفت: میباید تــو را تا خـانه ی قاضی بـرم
گفت: رو صبح آی،قاضی نیمهشب بیدار نیست
گفت: نــزدیک است والی را سـرای،آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانه ی خمار نیست
گفت: تا داروغه را گوئیم،در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دینـاری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع،کار درهم و دینـار نیست
گفت: از بهر غرامت،جـامهات بیـرون کنم
گفت: پوسیدست،جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کـــز ســر در افتــــادت کلاه
گفت: در سر عقل باید،بی کلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی،زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهودهگو،حرف کـم و بسیار نیست
گفت: بایـد حد زنـد هشــیار مـــردم،مست را
گفت: هشیاری بیار،اینجا کسی هشیار نیست
******************************
بس سقف شد خراب و نگشت آسمان خراب
بس عمـــر شد تمام و نشد روز و شـب تـمام
منشین گرسنه کاین هوس خام پختن است
جـوشـیـده ســالـهـا و نپختست ایـن طـعـام
بگشای گر که زندهدلی وقت پویه چشم
بــــردار گــر که کارگـــری بهــــر کــار گام
در تیرگی چو شب پــره تا چند می پـــری
بشناس فرق روشنی ای دوست از ظلام
ای زورمند،روز ضـعیـفــان ســیه مکن
خونابه میچکد همی از دست انتقام