سرنوشت
که چند بایدت این گونه زیست سرگردان
چه اوفتاده که از خلق می شوی پنهان
کسی بجز تو، نکرداست در خرابه مکان
بسی بلند بنا قصر و زرنگار ایوان
چرا به ملک سیاهی، سیه کنی وجدان
ببین چگونه به سر می برند وقت و زمان
گهت به دست نشانند و گاه بر دامان
تو را ضمیر، بد اندیش و الکن است زبان
نخورده ایم بسان تو هیچ گه غم دان
زنیم در چمنی تازه، هر نفس جولان
ندیم سرو و گل و سبزه باش در بوستان
بشوی گرد سیهی ز دل، نه ای شیطان
چو مرده ای به زمستان و فصل تابستان
گرسنه خواب مکن، چون شغال بی دندان
بزرگ باش و میاموز خصلت دونان
سیه دلی چو تو، هرگز نداشت بخت جوان
که کار سخت، ز کار آگهی شد است آسان
بیا بخانه ما، باش یکشبی مهمان
تو بد شدی،که شدند از تو خوبتر دگران
جلیس بزم بزرگان و همسر شاهان
گهم به خانه نگهداشتند و گه به دکان
کمال جوی و سعادت،چه خواهی از نقصان
هماره می نتوان زیست غمگن و حیران
ز سوگ بی گه خود،خلق را مکن گریان
ز فال شوم تو،بس خانمان که شد ویران
چو بلبلان،به کدامین چمن پریدی، هان
ز من به کس نرسیده است هیچ گونه زیان
تفاوتی است میان من و دگر مرغان
ز ما گذشت چو برق و نگه نداشت عنان
ولی نه بوم سیه روز، مرغکی خوشخوان
برای همچوم منی،شوره زار شد شایان
نداد دیده ما را نصیب، جز پیکان
نه مردمی است ز همسایه خواستن تاوان
نچید طایر آگاه،چینه از هر خوان
چرا دهیم گرانمایه وقت را ارزان
به از پریدن بی گاه و داشتن غم جان
که صحن تنگ همان است و بام تنگ همان
چه خوشدلی است در آباد دیدن زندان
چه غم،به چشم تو گر بی هشیم یا نادان
نقاوتی نکند روز تیره و رخشان
به میهمانیم ای دوست، هیچ گاه مخوان
که بوم را نه ازین خوشدلی بود، نه از آن
که همچو دور جهان،سست عهد بود انسان
نه خواجه ماند و بانو،نه شکر و انبان
به رهگذر بکشندت به صد ستم،طفلان
نه زشت ماند و نه زیبا،چو راز گشت عیان