روزی شخصی در حال نمـاز خـواندن در راهی بـود و مجنـون
بدون این که متـوجه شـود از بیـن او و سجـادهاش عبـور كرد
مـرد نمازش را قطع كرد و داد زد هی چـرا بيـن من و خـدايم
فاصله انداختی؟
مجنون به خـود آمد و گفت من كه عاشق ليلی هستم تـو را
نديدم تو كه عاشق خـدای ليلی هستی چگونه مـرا ديدی...!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 471
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0