جایی که گذرگاه دل محزونست
آن جا دو هزار نیزه بالا خونست
لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند
مجنون داند که حال مجنون چونست؟
با آن که دلم از غـم هجرت خونست
شادی به غـم توام ز غـم افزونست
اندیشه کنم هر شب و گویم: یا رب
هجرانش چنینست،وصالش چونست؟
جز حــادثه هرگــز طلبـم کس نکند
یک پرسش گرم جـز تبم کس نکند
ورجان به لب آیدم،به جز مردم چشم
یک قطـره ی آب بــر لبــم کس نکند
بی روی تو خورشید جهانسوز مباد
هم بی تـو چــراغ عالــم افـروز مباد
با وصل تو کس چو من بد آموز مباد
روزی کـه تــــرا نبینــم آن روز مباد
گر بر سر نفس خود امیری،مردی
بر کور و کر،ار نکته نگیــری،مردی
مـــردی نبــود فتـــاده را پای زدن
گر دست فتـاده ای بگیری،مردی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 470
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0