از مشـرق جــان رسـیدی،در دست،پیمانه دل
یک شهـــر شـیدای چشمت،امّا تــو دیوانه دل
چون گردبادی تو را عشق،گردید و در خود نهان کرد
گنجینـه ســــرّ او شد ناگاه، ویـــــــــــــــــرانه دل
آنگاه بــا او رســـیدی،ناگاه در او شکـفتـی
شد عقل بیگانه با او،شد عشق همخانه دل
پا بی شکیب رسیدن،پــر بیقـــرار پـــریدن
در حسرت سر نهادن،یک لحظه برشانه دل
یک عمر پیچیدی از درد،یک دم شکایت نکردی
افشاند رنـگ حقیقت،داغت بـــر افســــــانه دل
حالا که شاد و شکوفا،رفتی از این خانه بی ما
حالا که از پیله رستی، بــــر بال پـــــــروانه دل
از ما سلامی به خورشید،از ما سلامی به باران
یادی کن از مـا در آن بــزم،در بــزم مسـتانه دل
مصطفی محدثی خراسانی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 427
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0