مستی نه از پیاله نه از خـم شروع شد
از جاده سه شنبه شب قم شروع شد
آیینـه خیــــره شد به من و من به آینـه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد
خورشید ذره بین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیـــــــزم شــروع شد
وقتی نسیم آه من از شیشه ها گذشت
بی تابی مـــــــزارع گنـــــدم شروع شد
موج عذاب یا شب گـرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد
از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنــــــای رکعت دوم شـــروع شد
در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد
=========================
پیشانی ام را بوسه زد در خــواب هندویی
شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی
شاید از آن پس بود که احساس می کردم
در سینه ام پــر می زند شب ها پرستویی
شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم
هر روز سیبی سرخ می افتـــاد در جـویی
از کودکی دیــوانـه بودم،مــــــادرم می گفت:
از شانه ام هر روز می چیده ست شب بویی
نام تــو را می کَند روی میـــزها هر وقت
در دست آن دیــوانه می افتـــاد چاقویی
بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری است
بیچــاره تر شیــری که صید چشــم آهـویی
اکنون ز تـــو با نا امیـدی چشم می پوشم
اکنون ز من با بی وفایی دست می شویی
آیینه خیلی هم نبـــــاید راست گـو باشد
من مایه رنج تو هستم، راست می گویی
=========================
نرگس آتش پرستــی داشت شبنـــــم می فروخت
با همان چشمی که می زد زخم مرهم می فروخت
زندگـــی چـون بـــــرده داری پیــــــــر در بازار عمر
داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت
زندگـی این تاجـــــــر طماع ناخن خشک پیـــــر
مرگ را همچون شراب کهنه کم کم می فروخت
در تمام سالهــــــای رفتــــه بـــــر مـا روزگار
شادمانی می خرید از ما و ماتم می فروخت
من گلی پــــــــژمــــرده بـودم در کنار غنچه ها
گلفـــروش ای کاش با آنها مـرا هم می فروخت
=========================
وضع مـا در گـردش دنیــــا چه فرقی می کند
زندگی یا مــرگ،بعد از مـا چه فرقی می کند
ماهیـان روی خـــــاک و ماهیــان روی آبــــــ
وقت مردن،ساحل و دریا چه فرقی می کند
سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جـــای مـا اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟
یـاد شیرین تــو بر من زندگـی را تلــخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقـی می کند
هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست
خـــانه من با خیــــابان ها چه فرقی می کند
مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام
مـــاه پایین است یا بالا چه فــرقی می کند؟
فرصت امـروز هم با وعده فــردا گذشت
بی وفا! امروز با فردا چه فرقی می کند
=========================
نه چون اهل خطا بودیم،رسـوا ساختی مـا را
که از اول برای خـاک دنیـــــــا ساختی مـا را
ملائک با نگاه یاس بر ما سجده می کردند
ملائک راست می گفتند؛ اما،ساختی ما را
که بـاور می کند با اینـکه از آغــــاز می دیـدی
که منکر می شویم آخر خودت را ساختی ما را
به ظاهر ماهیانی ناگزیــر از تنـگ تقدیـریـم
تو خود بازیچه ی اهل تماشا ساختی ما را!
به جای شکر گاهی صخره ها در گریه می گویند
چــــرا سیلی خـور امـــواج دریــا ساختی مــا را؟
دل آزردگـانت را به دام آتـــــــــــــش افکنــدی
به خاکستر نشاندی سوختی،تا ساختی مارا!
=========================
دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت
آه از آیینه که تصویــر تــــــو را قاب گرفت
خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد
کشتیام را شب طوفانی گــرداب گرفت
در قنـــوتم ز خـدا«عقل» طلب میکردم
«عشق» اما خبر از گوشه محراب گرفت
نتــــوانست فـــــــــراموش کند مستـی را
هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت
کی به انداختـن سنگ پیـــاپی در آب
ماه را میشود از حـافظه آب گرفت؟!
=========================
کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است
از جـواهرخـانه خـالـی نگهبـانی بس است
ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبـــروداری کن ای زاهـد مسلمانی بس است
خلق دلسنـگاند و من آیینـه با خـود میبرم
بشکنیدم دوستان دشنام پنهانی بس است
یوسف از تعبـیــر خــواب مصـریـان دلسـرد شد
هفتصد سال است میبارد! فراوانی بس است
نسل پشت نسل تنـها امتحـان پس میدهیم
دیگر انسانی نخـواهد بـود قــربانی بس است
بر ســـــر خــوان تـــو تنــها کفــــر نعمت میکنیم
سفرهات را جمع کن ای عشق مهمانی بس است!
=========================
از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیــــاور تا بگـــــویم کیستم
سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست
صخره ام هــر قدر بی مهـــری کنی می ایستم
تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است
در خــودم آتش به پا کـــردم ولــی نگـریستم
چون شکست آیینه،حیرت صد برابر می شود
بی سبب خـــود را شکستم تا بیننم کیستم
زندگی در بــــرزخ وصل و جـدایی ساده نیست
کاش قـدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم
=========================
غرض، نهفتن آن فتنه نهانی نیست
توان گفتن آن راز جــــاودانی نیست
پر از امید و هراسم که هیچ حادثهای
شبیه آمدن عشــق ناگهانی نیست
ز دست عشق به جز خیر، برنمیآید
وگرنه پاسخ دشنام مهربانی نیست
درخـت ها به من آموختند فـــاصلهای
میان عشق زمینی و آسمانی نیست
به روی آیـنــه پــــرغبــــار مـن بنــویس
بدون عشق جهان جای زندگانی نیست
=========================
من چه در وهم وجودم چه عدم دلتنگم
از عــــدم تا به وجــــود آمده ام دلتنگم
روح از افلاک و تن از خاک،در این ساغر پاک
از در آمیختـن شــــــادی و غــــم دلتنـــگم
خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت
من هنـــوز از ســفر بــاغ ارم دلتـنـگم
ای نبخشـوده گنــــاه پــدرم آدم را
به گناهان نبخشوده قسم دلتنگم
حال در خوف و رجا رو به تو بر میگردم
دو قدم دلهــره دارم دو قــدم دلتنگم
نشد از یاد بــــرم خـاطـره دوری را
بازهرچند رسیدیم به هم !دلتنـگم
=========================
بی قـــرار تـــوأم و در دل تنـگم گله هاست
آه! بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتــــاب که افتــــــاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنـگ چه فــرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مـرا بیـم فــرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق
و سکوت تــو جـواب همه مسئله هاست
=========================
به نسیمـی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد
سنگ در بـرکه می انـدازم و می پندارم
با همین سنگ زدن،ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گـاه می مـانـد و نـا گـاه بـه هـم می ریــــزد
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظـه کـــــــوتـاه به هم می ریزد
آه یک روز همیـن آه تــــــو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
=========================
بعد از این بگــذار قلب بی قـــــراری بشکند
گل نمیروید،چه غم گر شاخساری بشکند
باید این آییـنـه را بـرق نـگاهی میشکست
پیش از آن سـاعت که از بار غبــاری بشکند
گــر بخـواهم گل بروید بعد از این از سینهام
صبــــر باید کــرد تا سنگ مــــزاری بشکند
شـانههایم تاب زلفت را نـدارد، پس مخـواه
تختـه سـنگی زیـــر پـای آبشــاری بشکند
کاروان غنچـههای سـرخ،روزی میرسد
قیمت لب های سرخت روزگاری بشکند