حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مــرد بادیهنشین تعویض کند.
بادیهنشین با خود فکر کرد:
حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند،باید به فکر حیلهای باشم.
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری میکرد،در حاشیه جادهای دراز کشید.
او میدانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور میکند.
همین اتفاق هم افتاد...
مرد با دیدن آن گدای رنجور،سرشار از همدردی،از اسب خـود پیــاده شد
به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
مرد گدا نالهکنان جواب داد:من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم.
روزهاست که چیزی نخوردهام و نمیتوانم از جا بلند شوم.دیگر قدرت ندارم.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود.به محض اینکه مــرد گدا روی
زین نشست،پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
مرد متوجه شد که گول بادیهنشین را خورده است.
فریاد زد:صبر کن! میخواهم چیزی به تو بگویم.
بادیهنشین که کنجکاو شده بود،کمی دورتر ایستاد.
مرد گفت:تو اسب مـرا دزدیدی.
دیگر کاری از دست من برنمیآید،امّا فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مـرا برآورده کن.
"برای هیچکس تعریف نکن که چگونه مـرا گول زدی..."
بادیهنشین تمسخرکنان فریاد زد:چرا باید این کار را انجام دهم؟!
مرد گفت:چون ممکن است،زمانی بیمار درماندهای کنار جادهای افتاده باشد.
اگر همه این جریان را بشنوند،دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد.
بادیهنشین شرمنده شد.بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند،اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد.
برگرفته از کتاب بال هایی برای پرواز.
(نوشته: نوربرت لایتنر)
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 770
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1