دل بی تـو هـوای می و میخانه ندارد
بی گردش چشمت سر پیمانه ندارد
خمیـازه کشیدیم بـه جـای قدح می
ویران شود آن شهر که میخانه ندارد
آیینه چه داند که در او عکس رخ کیست
عـاشــــق جـــــز از جلـــوه جانانه ندارد
بی ساخته حسنی است جمالش که چو خورشید
هـــر صبـــــح به کـف آیـنــــــه و شـــــــانه نـدارد
فانوس دلی نیست که در پرده پندار
شمعی ز تجلی تــو در خـانه ندارد
عشق تو چه داند که دل ما به چه حال است
آتش خبــــــــر از ســـــــوزش پـــروانه ندارد
غم را چه غم است این خراب است دل ما
سیلاب بــــهاری غـــــــم ویـــــرانه ندارد
از صحبـت عاقل نگشـاید دل عاشـق
بیــزارم از آن شـــهر که دیـوانه ندارد
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 371
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0