وقتی شهید ملکی که یک روحانی بود خود را برای اعزام به جبهههای حق علیه باطل معرفی کرد،به او گفتند باید به گردان حضرت زینب(س) بروی.
شهید ملکی با این تصور که گردان حضرت زینب(س) متعلق به خواهران است به شدت با این امر مخالفت کرد و خواستار اعزام به گردان دیگری شد امّا با اصرار فرمانده ناچار به پذیرش دستور و رفتن به گردان حضرت زینب شد.
هنگامی که می خواست به سمت گردان حضرت زینب(س) حرکت کند،فرمانده به او گفت این گردان غواص در حوالی رودخانه دز در اهواز مستقر است.
شهید ملکی بعد از شنیدن اسم "غواص" به فرمانده التماس کرد که به خاطر خدا مرا از اعزام به این محل عفو کنید،من را به گردان علیاصغر(ع) بفرستید،گردان علیاکبر(ع) گردان امام حسین(ع) این همه گردان،چرا من باید برم گردان حضرت زینب؟ امّا دستور فرمانده لازمالاجـرا بود.
شهید ملکی در طول راه به این میاندیشید که "خدایا من چه چیزی را باید به این خواهران بگویم؟
اصلاً اینها چرا غواص شدهاند؟یا ابوالفضل(ع) خودت کمکم کن."
هوا تاریک بود که به محل استقرار گردان حضرت زینب رسید،شهید ملکی از ماشین پیاده شد،چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که یکدفعه چشمانش را بست و شروع به استغفار کرد.
راننده که از پشت سر شهید ملکی میآمد،با تعجب گفت: حاج آقـا چـرا چشماتونو بستین؟
شهید ملکی با صدایی لرزان گفت: والله چی بگم،استغفرالله از دست این خواهرای غواص…
راننده با تعجب زد زیـر خنـده و گفت:کدوم خواهر حاج آقـا؟
اینـا برادرای غواصن که تازه از آب بیــرون آمدند و دارند لباساشونو عـوض میکنند.
اینجا بود که شهید ملکی تازه متوجه قضیه شده و فهمید ماجرای گردان حضرت زینب چیه!!
خاطره ای از سردار علی فضلی
:: موضوعات مرتبط:
دفاع مقدس ,
خاطرات شهدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 722
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0