پروین اعتصامی در سال 1285 هجری شمسی در خانواده ای دانش پرور و اهل قلم به دنیـا آمد.
در دوران کودکی،زبان های فارسی و عربی را زیر نظر معلمین خصوصی در منزل و زبان انگلیسی را در مدرسه آمریکایی ها فراگرفت.
ذوق سرشار و وجدان بیدار پروین با آشناییش به فنون ادب درهم آمیخت و وی را در زمان حیات کوتاه خود به جایگاه بلندی رساند.
دیوان پروین،شامل 248 قطعه شعر می باشد که 65 قطعه از آن به صورت مناظره می باشد،که به شیوه ای هنرمندانه به پند و اندرز و شرح پریشانی مستمندان و انتقاد از عالمان بی عمل می باشد.
مناظره میان گل و گیاه،نخ و سوزن،سیر و پیاز،مور و مار،دیگ و تاوه،مست و هشیار...که با طنزی لطیف همراه است،گویای اشاراتی است واضح و روشن که وی در آنها به ترسیم فساد و تزویر اجتماع زمان خود می پردازد.بنابراین شعر پروین از برجسته ترین نمونه های شعر تعلیمی به حساب می آید.
پروین رمز عظمت و بزرگی انسان را در گرو تربیت یافتن در دامان مادر می داند و میگوید:
اگـر افلاطن و سقراط بوده اند بزرگ
بزرگ بوده پـرسـتار خـردی ایشـان.
به گاهــــواره مــــادر بسـی خفت،
سپس به مکتب حکمت حکیم شد لقمان.
پروین زنی صریح اللهجه و صادق بود که اعتقاد داشت باید از سر جان به جانبداری از حقیقت برخاست و سخن حق را به هر قیمتی به زبان جاری کرد:
وقت سخن مترس و بگو آنچه گفتنی است
شمشیـر روز معـرکه زشت است در نیــام!
پروین پادشاهان را به گرگ هایی تشبیه نموده که لباس شبان بر تن کرده اند و در جایی از زبان پیرزنی می گوید:
ما را به چوب و رخت شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست!
پروین در سال 1320 هجری شمسی دیده از جهان فروبست.
مست و هوشیار
محتسب،مستی به ره دیــــــد و گــــریبـــــانش گرفت
مست گفت ای دوست،این پیراهن است،افسار نیست
گفت: مستی،زان سبب افتــان و خیــــــزان میـروی
گفت: جــــرم راه رفتـن نیسـت،ره همـوار نیست
گفت: می بـایـد تـــو را تـا خــانـه ی قاضی بـرم
گفت: رو صبح آی،قاضی نیمهشب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای،آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خـانه ی خمار نیست
گفت: تا داروغه را گوئیم،در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دینـاری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع،کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهـر غرامت،جامهات بیـرون کنم
گفت: پوسیدست،جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگـه نیستی کـز ســر در افتــادت کـلاه
گفت: در سر عقل باید،بی کلاهی عار نیست
گفت: می بسیارخوردی،زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهـودهگو،حــرف کـم و بسـیار نیست
گفت: بـایـد حد زنـد هشـیار مـــــردم،مسـت را
گفت: هشیاری بیـار،اینجا کسی هشیار نیست
===========================
به ســوزنی ز ره شـکوه گفت پیــــرهنی
ببین ز جور تو،ما را چه زخمها به تن است
همیشه کار تـــو،سوراخ کــردن دلهاست
هماره فکر تو، بر پهلوئی فرو شدن است
بگفت،گر ره و رفتـــــار من نداری دوست
بــرو بگوی بدرزی که رهنــمای من است
وگر نه،بیسبب از دست من چه مینـالی
ندیده زحمت ســوزن،کدام پیـــرهن است
اگر به خار و خسی فتنهای رسد در دشت
گناه داس و تبر نیست،جــرم خارکن است
ز من چگــونه تــرا پـاره گشت پهلـــو و دل
خود آگهی،که مرا پیشه پاره دوختن است
چه رنجـها که بــرم بهــر خــرقه دوختنــی
چه وصلهها که ز من بر لحاف پیـرزن است
بــدان هــوس که تـن ایـن و آن بیــــــارایم
مرا وظیفه ی دیرینه،ســاده زیستن است
ز در شکستن و خــم گشتنــم نیــاید عـار
چرا که عـادت من،با زمــانه سـاختن است
شـــعـار من، ز بس آزادگـی و نیــکـدلی
بقدر خلق فـزودن،ز خویش کاستن است
همیشه دوختنــم کار و خویش عـــریانم
بغیر من،که تهی از خیال خویشتن است
یکی نباختـه،ای دوسـت،دیگـــری نبــرد
جهان و کار جهان،همچو نرد باختن است
ببـاید آنکه شـود بـــــزم زنـدگـی روشن
نصیب شمع،مپرس از چه روی سوختن است
هر آن قماش،که از ســوزنی جفـا نکشد
عبـث در آرزوی همنشینـی بـــدن است
میان صـورت و معنی،بسی تفـاوتهاست
فـرشتـه را،بتصـور مگـــوی اهـرمن است
هـــــزار نکتـــه ز باران و بـــــرف می گوید
شکوفهای که به فصل بهار،در چمن است
هم از تحمل گــرما و قرنهـا سختی است
اگر گهـر به بدخش و عقیـق در یمن است
:: موضوعات مرتبط:
ادبیات ,
,
:: بازدید از این مطلب : 867
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1