جـز گـریه ی طفلانه ز من هیچ نیاید
دیوانه محال است خطر داشته باشد
با ما جگری هست که دست دگران نیست
از جرأت ما کیست خبــر داشته باشد؟!
اینجـا که حــرام است پـریـدن ز لب بام
رحم است بر آن مرغ که پر داشته باشد
تیـغ کـــرم تـو بکند کار خـودش را
هر چند گدای تـو سپر داشته باشد
در فضـل تـو امیـــد بـرای چه نبنـدم
جایی که شب امید سحر داشـته باشد
چون شمع سحرگاه مـرا کشته ی خود کن
حیف است که گـریان تـو سر داشـته باشد
بگشـای در سینه ی مـا را به رخ خویش
شـاید که دلــم میل سفر داشته باشد
می گریـم و امیـد که آن روز بیــاید
بنیاد مـرا سیل تـو برداشـته باشد
رحمت به گدایی که به غیر تو نزد روی
هر چند که خلق تـو گهـر داشته باشد
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: برچسبها:
هنر ,
شمع ,
سفر ,
:: بازدید از این مطلب : 557
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0