بشر،دوباره به جنگل پنــاه خواهد بـرد،
به كوه خواهد زد!
به غار خواهد رفت!
***
تو،كودكانت را بر سینه می فشاری گرم،
و همسرت را چون كولیان خانه به دوش،
میان آتش و خون می كشانی از دنبال،
و پیش پای تـــو از انفجــارهای مهیب
دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد
و شهرهای همه در دود و شعله خواهد سوخت
و آشیان ها بر روی خاک خواهد ریخت
و آرزوها در زیر خاک خواهد مرد
***
خیـال نیست،عـزیــــزم!
صدای تیر بلند است و ناله ها پیگیر
و برق اسلحه خورشید را خجل كرده است
چگونه این همه بیداد را نمی بینی؟
چگونه این همه فریاد را نمی شنوی؟
صدای ضجه ی خونین كودک (عدنی) است،
و بانگ مرتعش مادر ویتنامی
كه در عزای عزیزان خویش می گریند
و چند روز دگر نیـز نوبت من و توست
كه یا به ماتم فـرزند خویش بنشینیم
و یا به كشتن فـرزند خلـق برخیــزیم
و با به كوه
به جنگل
به غار،بگریزیم
***
پدر،چگونه به نزد طبیب خواهی رفت
كه دیدگان تو تاریک و راه باریک است
تو یک قدم نتوانی به اختیار گذاشت
تو یک وجب نتوانی به اختیار گذشت
كه سیل آهن در راه ها خروشان است
***
تـو،ای نخفته شب و روز روی شانه ی اسب،
به روزگار جوانی،به كـوه و دره و دشت
تو ای بریده ره از لای خار و خاراسنگ!
كنون كنار خیـابان در انتظار بسوز
درون آتش بغضی كه در گلو داری
كزین طرف نتوانی به آن طرف رفتن
حریم موی سپید تو را كه دارد پاس؟
كسی كه دست تـو را یک قدم بگیرد نیست
و من - كه می دونم اندر پی تو - خوشحالم
كه دیدگان تو،در شهر بی ترحم ما
به روی مـــردم نامهربان نمی افتد
***
پـــــــدر! به خـــــانه بیا با ملال خویش بساز
اگركه چشم تـو بر روی زندگی بسته است
چه غــم كه گوش تو و پیچ رادیو باز است:
(هزار و ششصد و هفتاد و یک نفر) امروز
به زیـــــر آتش خمپــــاره ها هلاک شدند
و چند دهكــده دوست را،هـواپیــــــــــما
به جای خــانه دشمن گلوله باران كرد!...
***
چه جای گریه،كه كشتار بی دریغ حریف
بــرای خاطــــر صلح است و حفـظ آزادی
و هر گلوله كه بر سینمه ای شرار افشاند
غنیمتی است! كه دنیا بهشت خواهد شد
***
پــدر،غم تـو مـرا رنج می دهد،اما
غم بزرگ تری می كند هلاک مرا:
بیا به خاک بلا دیده ای بیندیشیم
كه ناله می چكد از برق تازیانه در او
به خـانه های خــراب،
به كومه های خموش،
به دشت های به آتش كشیده ی متـروک
كه سوخت یک جا برگ و گل و جوانه در او
به خـاک مــزرعه هایی كه جای گنـدم زرد
لهیب شعله ی سرخ
به چار سوی افق می كشد زبانه در او
به چشم های گرسنه
به دسـت هـــــای دراز
به نعش كودک دهقان میان شالی زار
به زندگی،كه فــرو مرده جـاودانه در او
***
بیا به حال بشـرهای های گـریه كنیم
كه با برادر خود هـم نمی تواند زیست
چنین خجسته وجودی كجا تواند ماند؟
چنین گسسته عنانی كجا تواند رفت؟
صدای غـرش تیـــری دهد جـواب مــرا:
- به كوه خواهد زد!
به غـار خواهد رفت
بشـر دوباره به جنگل پنــاه خواهد برد.
مرحوم فریدون مشیری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 699
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0