جـوانی با چاقـو وارد مسجد شد و گفت:
بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفـرما شد،بالاخره پیــرمـردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: آری من مسلمانم..
جـوان به پیــرمـرد نگاهی کرد و گفت با من بیـا،پیــرمـرد بدنبال جـوان براه افتـاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند،جـوان با اشاره به گله گوسفندان به پیــرمرد گفت که می خواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقـرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد،پیــرمرد و جـوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیــرمرد خسته شد و به جـوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد...
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید:
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟
افـراد حاضر در مسجد که گمان کـردند جـوان پیــرمـرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت:چـرا نگـاه می کنید،به عیسی مسیح قسـم که با چنـد رکعت نمـاز خـواندن کسی مسلمان نمیشود...!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 539
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0