کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت.تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند.
لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید.وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست.
بالای سرش را نگاه کرد.تعدادی میمون را دید که کلاه را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.
در حال فکر کردن سرش را خاراند ودید که میمون ها همین کار را کردند.
او کلاه را از سرش بـرداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند.به فکـرش رسید…که کلاه
خود را روی زمین پرت کند.لذا این کار را کرد.میمون ها هم کلاه ها را بطرف زمین پـرت کردند.
او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.پدر بـزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تأکید
کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.
یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیـر درختی استـراحت کرد و همان قضیـه برایش
اتفاق افتاد.او شروع به خاراندن سرش کرد.
میمون ها هم همان کار را کردند.او کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند.
نهایتا کلاهش رابرروی زمین انداخت.ولی میمون ها این کار را نکردند.
یکی از میمون هااز درخت پایین امد وکلاه را از سرش برداشت و در گوشی محکمی به او زد و
گفت: فکر می کنی فقط تو پدربزرگ داری.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 896
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0