بکش دندان عقلم را که من دیـوانه خواهم شد
برای شعله چشمت شبی پـروانه خواهم شد
:: موضوعات مرتبط:
شعر عاشقانه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 680
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
ای آنکه زنـده از نفس توست جان من
آن دم که با تــوأم،همه عـالـم ازان من
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 396
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
وجود هیچکس در زندگی ما اتفاقی نیست
خـداوند در وجود هر کس رازی نهفته است
برای به کمال رسیدن ما
:: موضوعات مرتبط:
ادبیات ,
,
:: بازدید از این مطلب : 401
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
وقتی پـرنده ای زنـده است مورچه ها را میخورد...
:: موضوعات مرتبط:
ادبیات ,
,
:: بازدید از این مطلب : 381
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
من میتوانم خوب،بـد،خائن، وفـادار،فرشتهخو یا شیطان صفت باشم...
من می توانم تو را دوست داشته یا از تـو متنفر باشم...
:: موضوعات مرتبط:
متفرقه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 375
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
آدم سربه هوا پایش به آن می گیرد و زمیـن میخورد.
:: موضوعات مرتبط:
متفرقه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 410
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
روزی حضرت موسی کلیم الله به خداوند گفت:اگر جای ما بندگان بـودی چه میکردی ای پروردگار،و خداوند بزرگ در پاسخ به او گفت خدمت به خلق و ما باید باور کنیم که خدمت به مردم از عزیـزترین کارها نزد پروردگار است اگر کسی دوست دارد کارهایش ماندگار شود باید فقط برای رضایت خـدا و خلق خدا کار کند و امیر کبیـر هم یکی از همان افراد ماندگار تاریخ ماست.
:: موضوعات مرتبط:
مطالب مذهبی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 431
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
همهی ما مسافران،گمشدگانی هستیم ...
:: موضوعات مرتبط:
ادبیات ,
,
:: بازدید از این مطلب : 385
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
فردوست در کتاب خاطرات خود «ظهور و سقوط سلطنت پهلوی» می نویسد:
:: موضوعات مرتبط:
تاریخی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 399
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب(Entekhab.ir)
:: موضوعات مرتبط:
متحرک ,
,
:: بازدید از این مطلب : 573
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
مهدی سمسارزاده در شهر بوشهر چشم به جهان گشود ولی در کودکی پس از مرگ پدرش همراه خانواده به شیراز رفت.او پس از تحصیل در رشته داروسازی در دانشگاه تهران (۱۳۴۵) به تحصیل در رشته روزنامه نگاری در دانشگاه تهران پرداخت و در سال ۱۳۴۸برای ادامه تحصیل در همین رشته به انیستیتو «فرانس دوپرس» دانشگاه پاریس رفت و کارشناسی ارشد گرفت.
بعدها درنیمه اول دهه۵۰ نیز از همین دانشگاه دکترای روزنامه نگاری گرفت.رساله وی درباره «روزنامه نگاری در ایران بین سالهای۱۳۲۰تا ۱۳۳۲»و«روزنامههای ایران در دوره جنگ دوم جهانی» بود.
مهدی سمسار در دهه ۱۳۳۰ در حوزه پارلمانی روزنامه کیهان فعالیت کرد و سپس مسئول سرویس خارجی آن و معاون سردبیـر کیهان شد.در همین زمان به تدریس رشته داروسازی در دانشگاه تهران نیز میپرداخت که درسال۱۳۵۳خودرا با رتبه 8 دانشیاری ازدانشگاه بازنشسته کرد.از سوی دیگر نیز به دلیل فشارهای سیاسی،به وی اجازه ادامه کار در روزنامه کیهان داده نشد اما سردبیـر روزنامه رستاخیز شد.
حدود ۴۰ اثر ترجمه چاپ شده و در حال چاپ از مهدی سمسارزاده باقی مانده است.
مهدی سمسار در ساعت ۱۱صبح روز چهارشنبه ۲۵ دیماه۱۳۸۱در بیمارستان تیه حومه پاریس درگذشت و در گورستان مونتپارناس فرانسه به خاک سپرده شد.
:: موضوعات مرتبط:
متفرقه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 415
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ماه ربیعالاول آمیخته با خاطره غمانگیزی چون شهادت امام حسن عسکری(ع) و مطابق روایت معروف،ماه میلاد مبارک پیامبر گرامی اسلام(ص) و حضرت صادق(ع)،هجرت پیامبراکرم(ص) از مکه به مدینه،آغاز امامت پربرکت حضرت بقیة اللّه(عج) و ماه رخداد واقعه عظیم «لیلةالمبیت» است.
:: موضوعات مرتبط:
مطالب مذهبی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 391
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد ...
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت:ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم ...آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافههاش ...همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت:چی مِخی نِنه؟
پیـرزن اومدجلو یک پونصدتومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت:
هَمینو گُوشت بده نِنه ...قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد
گفت:پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشتهای اون جوون رو میکند میذاشت برای پیره زن ...
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی میکرد گفت:
اینارو واسه سگت میخوای مادر؟پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره...سگ من این فیلهها رو هم با ناز میخوره...
سگ شما چجوری اینا رو میخوره؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه...شیکم گشنه سَنگم مُخُوره...
جوون گفت نژادش چیه مادر؟
پیـرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه...اینا رو برا بچههام میخام اّبگوشت باربیذارم!
جوونه رنگش عوض شد...
یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیـرزن ...
پیـرزن بهش گفت: تُـو مَگه ایناره بـره سَگِت نگرفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیـرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه ...
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 380
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4