سالها پیش در سرزمین مصر فــرعون حکومت می کـرد.
او پادشاهی ظالم و ستمگر بود و مردم بنی اسرائیل را آزار و اذیت میکرد.
یک شب او خواب وحشتناکی می بیند.
صبح خوابش را برای کسانی که خواب را تعبیر می کنند تعریف کرد.
آنها بعد از مدتی فکر کردن گفتند:
به زودی پسری از بنی اسرائیل به دنیـا خواهد آمد که حکومت شما را سرنگون می کند.فرعون بسیار ترسید به همین دلیل به سربازان خود دستور داد هر پسری را که در میان بنی اسرائیل به دنیـا می آید بکشند.
:: موضوعات مرتبط:
داستان بلند ,
,
:: بازدید از این مطلب : 907
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
My mom only had one eye.I hated her…she was such an embarrassment
مادر من فقط یک چشم داشت.من از اون متنفر بودم…اون همیشه مایه خجالت من بود
:: موضوعات مرتبط:
داستان بلند ,
,
:: بازدید از این مطلب : 751
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
کلینى به سند معتبر از حضرت جعفربن محمدالصادق صلوات الله علیه روایت کرده است که:
:: موضوعات مرتبط:
داستان بلند ,
,
:: بازدید از این مطلب : 749
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
روزی بود؛روزی نبود.زن پادشاهی بود که بچه دار نمی شد.یک روز نذر کرد اگر بچه دار شود یک من عسل و یک من روغن بخرد بدهد به بچه اش ببرد برای ماهی های دریا.
:: موضوعات مرتبط:
داستان بلند ,
,
:: بازدید از این مطلب : 853
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
اميرالمؤمنين به احترام غبار کربلا،جنازه ی مرد فاسق را به نجف راه دادند.
مرحوم تاج الدين حسن سلطان محمد قدس سره در کتاب تحفة المجالس می نويسد:
در بغداد مرد فاسقی بود،که در هنگام احتضار وصيت کرده بود که مرا به نجف اشرف ببريد و در آنجا دفن کنيد.شايد خداوند مرا بيامرزد و به خاطر حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام ببخشد.
چون وفات کرد،قوم و خويشان او حسب الوصيه،او را غسل دادند و کفن نمودند و در تابوتی گذاشتند و به سوی نجف حمل کردند.
:: موضوعات مرتبط:
داستان بلند ,
,
:: بازدید از این مطلب : 932
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
یک ده آباد به از صد شهر خراب
یكی یه دونه یا خل میشه یا دیوونه !
یكی میبره یكی میدوزد !
یه لقمه نون پرپری من بخورم یا اكبری !
یه روزه مهمونیم و صد ساله دعاگو ! !
:: موضوعات مرتبط:
داستان بلند ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1074
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
هیچ کس دردسر معرفی کردن او را به خود نمیدهد.
هیچ کس با او صحبت نمیکند.هیچ کس از او برای سخنرانی عروسی دعوت نمیکند.
او فقط پشت میز مینشیند،مثل یک بطری شیرخالی.در حالی که…
همه چیز در یک بعد از ظهر بسیار زیبای روز یکشنبه در ماه ژوئیه شروع شد؛درست همان اولین یکشنبه ماه ژوئیه.دو سه تکه ابر سفید و کوچک در دوردست آسمان مانند علائم سجاوندی بودند که با دقت بسیار نوشته شده باشند.
نور خورشید بی هیچ مانعی بر تمام دنیا میتابید.در این پادشاهی ماه ژوئیه،حتی پوشش نقره ای رنگ یک شکلات که بر روی چمنزار پرتاب شده بود،مثل کریستالی در ته یک دریاچه،با غرور میدرخشید.
اگر برای مدت طولانی به این منظره نگاه میکردی متوجه میشدی که نور خورشید یک نور دیگر را در بر میگیرد،مثل جعبههای تو در توی چینی.
نور داخلی به نظر میرسید که از ذرات بی شمار گرد گُلها درست شده باشد؛ذراتی که در آسمان معلق و تقریباً بی حرکت بودند تا اینکه سرانجام بر روی سطح زمین فرو مینشستند.
:: موضوعات مرتبط:
داستان بلند ,
,
:: بازدید از این مطلب : 993
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7