روزی بود؛روزی نبود.زن پادشاهی بود که بچه دار نمی شد.یک روز نذر کرد اگر بچه دار شود یک من عسل و یک من روغن بخرد بدهد به بچه اش ببرد برای ماهی های دریا.
از قضا زد و زن آبستن شد و پس از نه ماه و نه روز پسری زایید.پادشاه خیلی خوشحال شد؛ داد همه جا را چراغانی کردند و جشن بزرگی راه انداخت.
یک سال,دو سال,پنج سال گذشت و زن نذر و نیازش را به کلی فراموش کرد.
روزها همین طور آمدند و رفتند تا یک روز زن نگاهی انداخت به قد و بالای پسرش و به فکر فرو رفت.باخودش گفت«ای دل غافل! پسرم بیست ویک ساله شده ومن هنوز نذرم را ادا نکرده ام.»
پسر وقتی دید مادرش به فکر فرو رفته پرسید«مادرجان! چه شده؟ انگار خیلی تو فکری.»
زن گفت:«پسرم! نذر کرده بودم اگر بچه دار شدم یک من روغن و یک من عسل بخرم و بدهم به بچه ام ببرد برای ماهی های دریا.»
پسر گفت:«اینکه غصه ندارد؛بخر بده من ببرم.»
زن رفت یک من عسل و یک من روغن خرید داد به پسرش.
پسر عسل و روغن را ورداشت برد کنار دریا.دید پیـرزنی نشسته آنجا.پیـرزن پرسید«پسرجان داری کجا می روی؟»
پسر جواب داد«مادرم نذر کرده یک من عسل و یک من روغن بیارم برای ماهی های دریا.»
پیرزن گفت:«ننه جان! ماهی عسل و روغن میخواهد چه کار! آن ها را بده به من پیرزن تا بخورم و به جانت دعا کنم.»
پسر دید پیرزن حرف درستی می زند و گفت:«باشد!»
و عسل و روغن را داد به پیرزن و خواست برگردد که پیرزن گفت:«الهی که دختران انار نصیبت بشود پسرجان!»
پسر پرسید«ننه جان! دختران انار کی ها هستند؟»
پیرزن جواب داد«سر راهت به باغی میرسی؛همین که پایت را گذاشتی تو باغ صداهای عجیب و غریبی به گوشت میرسد.یکی می گوید نیا تو می کشمت! دیگری می گوید نیا تو می زنمت! پسرجان! از این حرف ها نترس.به پشت سرت نگاه نکن و یکراست برو جلو,چند تا انار بچین و برگرد.»
پسر راه افتاد و در راه رسید به باغ.رفت چهل تا انار چید و برگشت.در راه یکی از انارها پاره شد؛دختر قشنگی از توی آن درآمد و گفت:«نان بده به من! آب بده به من!»
پسر آب و نان نداشت که به او بدهد و دختر افتاد و مرد.
کمی بعد یک انار دیگر پاره شد.دختر قشنگی از توی آن در آمد و گفت:«نان بده به من! آب بده به من!»
این یکی هم افتاد و مرد.
در طول راه دخترها یکی یکی از انار آمدند بیرون و گفتند«نان بده به من! آب بده به من!» و مردند.
پسر رفت و رفت تا رسید کنار چشمه ای.انار آخری پاره شد,دختر قشنگی از توش درآمد و نان و آب خواست.
پسر زود به دختر آب داد و با خود گفت:«این دختر سراپا برهنه را که فقط یک گردنبند به گردن دارد نمی توانم ببرم به شهر. باید اول بروم و برایش لباس بیارم.»
هر قدر دختر اصرار کرد که او را با خود ببرد,پسر قبول نکرد.به دختر گفت «همین جا بمان زود می روم و بر می گردم.»
و تنها راه افتاد سمت شهر.
درخت نارنجی کنار چشمه بود.دختر گفت:«درخت نارنجم! سرت را خم کن.»
درخت نارنج سرش را خم کرد.دختر پا گذاشت رو شاخه هاش و رفت بالا درخت نشست.
کمی که گذشت دده سیاهی که چشم هاش لوچ بود آمد سر چشمه کوزه اش را آب کند و عکس دختر را در آب دید,خیال کرد عکس خودش است.گفت«من این قدر خوشگل باشم,آن وقت بیایم برای خانم کوزه آب کنم.»
و کوزه را زد به سنگ شکست و برگشت خانه.
خانم پرسید «کوزه را چی کار کردی؟»
دده سیاه جواب داد«از دستم افتاد و شکست.»
خانم گفت:«کهنه های بچه را وردار ببر بشور.»
دده سیاه کهنه ها ورداشت رفت لب چشمه.باز عکس دختر را در چشمه دید و با خودش گفت: «حیف نیست من این قدر قشنگ باشم,آن وقت بیایم برای خانم کهنه بشورم.»
بعد کهنه ها را داد دم آب و برگشت خانه.
خانم پرسید«کهنه ها را چی کار کردی؟»
دده سیاه جواب داد «خانم! من این قدر خوشگل و قشنگ باشم,آن وقت بیایم برای تو کهنه بچه بشورم؟ حیف نیست؟»
خانم گفت:«مرده شور ترکیبت را ببرد با آن چشم های باباقوری و لب های کلفتت.برو تو آینه ببین چقدر خوشگلی و حظ کن.حالا بیا بچه را ببر بشور.»
دده سیاه بچه را گرفت برد لب چشمه.تا خواست بچه را بشورد باز عکس دختر را در آب دید گفت من این قدر قشنگ باشم, آن وقت بیایم برای خانم بچه بشورم.»
بعد بچه را بلند کرد سر دست؛خواست پرتش کند تو چشمه که دختر انار دلش سوخت و به صدا درآمد که «آهای دختر! چه کار داری میکنی؟کاریش نداشته باش.امت محمد است.»
دده سیاه سر بلند کرد دید دختری مثل پنجه آفتاب لخت و عور نشسته بالا درخت نارنج.
زود بچه را برد سپرد به خانم و برگشت لب چشمه.گفت:«خانم بگذار من هم بیایم پهلوی تو.»
دختر انار جوابش را نداد.
دده سیاه آن قدر التماس کرد و قربان صدقه اش رفت که دل دختر انار به حالش سوخت و موهاش را از درخت آویزان کرد.دده سیاه موهای دختر انار را گرفت و از درخت رفت بالا.گفت: «خانم جان! تو کی هستی؟»
«من دختر انارم.»
«اینجا چه می کنی تک و تنها؟»
«شوهرم رفته لباس بیاورد تنم کند و من را ببرد.»
«این چه جور گردن بندی است که بسته ای به گردنت؟»
«جان من توی همین گردن بند است.اگر آن را از گردنم باز کنند می میرم.»
«خانم جان! قربانت برم بیا سرت را بجویم.»
«توس سر ما آن جور چیزهایی که تو فکر می کنی پیدا نمی شود.»
دده سیاه دست ورنداشت.
آن قدر التماس کرد که آخر سر دختر نخواست دلش را بشکند و رضا داد.
دده سیاه دزدکی گردن بند را از گردن دختر انار واکرد و او را هل داد و انداخت توی آب.دختر شد یک بوته نسترن و ایستاد لب چشمه.
کمی بعد پسر برگشت و گفت:«بیا پایین.»
دده سیاه گفت:«از این درخت به این بلندی چطوری بیایم پایین.»
پسر گفت:«وقتی میخواستی بری بالا مگر خودت نگفتی درخت نارنجم سرت را خم کن و درخت خودش خم شد؟»
دده سیاه گفت:«آن وقت خم می شد؛حالا دلش نمی خواهد خم بشود.»
پسر رفت بالا درخت او را آورد پایین.گفت «این لباس ها را از کجا پیدا کردی؟»
«از یک دده سیاه امانت گرفتم.»
«رنگ و رویت چرا این قدر سیاه شده؟»
«از بس که توی باد و زیر آفتاب ایستادم.»
«چشم هات چرا چپ شده؟»
«از بس که چشم به راه تو دوختم.»
«پاهات چرا این جور پت و پهن شده؟»
«از بس که بلند شدم و نشستم.»
پسر دیگر چیزی نگفت.یک دسته گل نسترن چید و دده سیاه را ورداشت و افتاد به راه.
دده سیاه دید هوش وحواس پسر همه اش به گلهای نسترن است و مرتب با آنها بازی میکند و هیچ اعتنایی به او نمی کند و از لجش گلها را گرفت و پرپر کرد.پسر خم شد آنها را جمع کند, دید عرقچینی افتاده رو زمین. عرقچین را ورداششت و راه افتاد.
دده سیاه دید پسر همه اش با عرقچین ور میرود و هیچ اعتنایی به او نمی کند.عرقچین را از دستش گرفت و پرت کرد.پسر خم شد عرقچین را وردارد,دید کبوتر قشنگی نشسته جای آن, کبوتر را ورداشت و رفتند و رفتند تا رسیدند به خانه.
هرکس چشمش افتاد به دده سیاه, گفت:«یک دده سیاه و این همه افاده.»
پسر به روی خود نیاورد و بی سر و صدا عروسیش را راه انداخت.
چند روز بعد,وقتی دختر دید پسر همیشه سرش به کبوتر بند است و هیچ اعتنایی به او ندارد, گفت:«من ویار دارم؛کبوترت را سر ببر گوشتش را بخورم.»
پسر گفت:«هر چند تا کبوتر که بخواهی میگویم برایت بیارند.»
دده سیاه گفت:«هوس کرده ام گوشت این کبوتر را بخورم.»
پسر قبول نکرد و سر حرفش ایستاد.
این گذشت,تا یک روز که پسر در خانه نبود دده سیاه با ناز و غمزه به پادشاه گفت:«من ویار دارم؛اما پسرت نمی گذارد این کبوتر را سر ببرم.»
پادشاه داد سر کبوتر را بریدند.از جایی که خون کبوتر به زمین ریخت درخت چناری رویید و قد کشید.
وقتی پسر برگشت خانه از درخت خیلی خوشش آمد.از آن به بعد,همیشه هوش و حواسش به چنار بود و دور و برش می پلکید.
دده سیاه هر دو پایش را کرد تو یک کفش که«باید این درخت را ببری و با چوبش برای بچه ام گهواره درست کنی.»
پسرگفت:
«قحطی چوب که نیست.از هر درخت دیگری که بخواهی می دهم گهواره درست کنند.»
این هم گذشت؛تا یک روز که پسر رفته بود شکار,دده سیاه رفت پیش پادشاه و ماجرا را برایش تعریف کرد.پادشاه بی معطلی داد چنار را بریدند و با چوبش گهواره درست کردند.
از آن چنار زیبا فقط یک تکه چوب باقی ماند که آن را به گوشه ای انداختند.تکه چوب همان جا ماند و ماند تا پیرزنی که به خانه پادشاه رفت و آمد داشت و خانه را آب و جارو میکرد, روزی تکه چوب را دید؛از آن خوشش آمد و گفت «خانم! این را بده ببرم بگذارم زیر دوکم.»
دده سیاه گفت «وردار ببر.»
پیـرزن تکه چوب را برد گذاشت زیر دوکش.روز بعد,وقتی برگشت خانه دید خانه اش آب و جارو شده و همه چیز مثل دسته گل تر و تمیز است.
پیـرزن گوشه و کنار خانه را گشت و آخر سر با خودش گفت:«حتماً کاسه ای زیر نمی کاسه است.»
فردا از خانه بیرون نرفت و پشت پرده ای پنهان شد.دید دختری از چوب زیر دوک آمد بیرون و همه جا را آب و جارو و تر و تمیز کرد.بعد,خواست برود توی تکه چوب که پیرزن از پشت پرده درآمد و گفت:«تو را به خدا نرو.من هم هیچ کس را ندارم؛بیا دختر من بشو.»
دختر دیگر نرفت توی چوب و در خانه پیـرزن ماندگار شد.
روزی جارچی ها در شهر جار زدند«هرکس میتواند بیاید از ایلخی بان پادشاه اسب بگیرد و پرورش بدهد.»
دختر به پیرزن گفت:«ننه جان! تو هم برو یکی بگیر.»
پیرزن گفت:«ما که علوفه نداریم بدهیم به اسب.»
دختر گفت:«تو برو بگیر.کارت نباشد.»
پیرزن رفت پیش پادشاه.گفت:«ای پادشاه! بفرما یکی از اسب هایت را بدهند به من پرورش بدهم.»
پادشاه گفت:«ننه! تو که حال و حوصله پرورش اسب نداری.»
پیرزن گفت:«دختر یکی یک دانه ام خیلی دلش میخواهد اسبی داشته باشد.»
پادشاه برای اینکه دل پیـرزن را نشکند به ایلخلی بانش گفت:«اسب مردنی و چلاقی بدهد به پیـرزن که زنده ماندن و مردنش چندان فرقی نداشته باشد.»
پیـرزن اسب را گرفت برد خانه.دختر خوشحال شد و تا دست کشید پشت اسب,اسب جوان و قبراق شد.دختر آب زد به زلف هاش و پاشید تو حیاط و همه جا علف درآمد.
چند ماه بعد,پادشاه امر کرد«بروید اسب ها را جمع کنید.»
غلام های پادشاه شروع کردند به جمع کردن اسب ها به خانه پیرزن هم سری زدند که ببینند اسبش مرده یا زنده است.اسب چنان شیهه ای کشید که چیزی نمانده بود زهره همه آب شود.رفتند به طویله درش بیاورند که اسب هر که را آمد جلو زد شل و پل کرد و هر کس را که پشت سرش ایستاده بود به لگد بست.
غلامها گفتند:«ننه جان! ما که حریف این اسب نمی شویم؛بگو یکی بیاید این را از طویله بکشد بیرون تا ما آن را ببریم.»
دختر رفت دستی کشید پشت اسب و گفت:«حیوان زبان بسته,بیا برو.از صاحب چه وفایی دیدم که از تو ببینم.»
اسب از طویله آمد بیرون و غلام های پادشاه آن را گرفتند و بردند.
روزی از روزها,گردن بند مروارید دده سیاه پاره شد و هیچ کس نتوانست آن را به نخ بکشد.
دختر گفت:«ننه! برو به پادشاه بگو من می توانم مرواریدها را نخ کنم.»
پیرزن گفت:«دختر جان! این کار از تو ساخته نیست.از خیرش بگذر.»
دختر اصرار کرد.پیـرزن آخر سر قبول کرد و با ترس و لرز رفت پیش پادشاه گفت:«قبله عالم به سلامت! من نمی گویم,دخترم میگوید می توانم مرواریدها را به نخ بکشم.»
پادشاه گفت:«برو دخترت را بیار اینجا ببینم.»
دختر رفت پیش پادشاه,پادشاه گفت «این تو هستی که گفته ای می توانم مرواریدها را نخ کنم؟»
دختر گفت:«بله! اما به شرطی که تا همه را نخ نکرده ام هیچ کس از اتاق بیرون نرود.»
پسر پادشاه امر کرد«هر کس میخواهد به حیاط برود, زودتر برود و هرکس در اتاق می ماند بداند تا این دختر مرواریدها را نخ نکرده نمی تواند قدم بگذارد بیرون.»
بعد,در را قفل کرد و همه به تماشا نشستند.
دختر مرواریدها را چید جلوش.نخ را گرفت تو دستش و شروع کرد«من اناری بودم بالای درختی. آهای! آهای! مرواریدهایم! یک روز پسر پادشاه آمد و من را چید.آهای! آهای! مرواریدهایم! من را برد و رو درخت نارنجی گذاشت.آهای! آهای! مرواریدهایم! دده سیاهی آمد و گردن بند مرواریدم را باز کرد.آهای! آهای! مرواریدهایم!.»
به اینجا که رسید دده سیاه گفت:«دیگر بس است! از خیر گردن بند گذشتیم.»
دختر اعتنایی نکرد و ادامه داد و با هر آهای! آهایی که می گفت چند تا از مرواریدها کنار هم قرار می گرفت و می رفت به نخ.
«من را توی آب انداخت و شدم یک بوته نسترن.آهای! آهای! مرواریدهایم! پسر پادشاه گلهایم را چید.آهای! آهای! مرواریدهایم! دده سیاه دید پسر پادشاه همه هوش و حواسش به من است و گلها را پرپر کرد.آهای! آهای! مرواریدهایم! شدم یک عرقچین.آهای! آهای! مرواریدهایم! دده سیاه من را از دست پسر گرفت و انداخت زمین. شدم کبوتر.آهای! آهای! مرواریدهایم! بعد, این دده سیاه ویار کرد و داد سرم را بریدند.آهای! آهای! مرواریدهایم! شدم یک چنار.آهای! آهای! مرواریدهایم!»
دده سیاه باز هم پرید تو حرف دختر و گفت:«ول کن دیگر! گردن بند نخواستیم.»
دختر اعتنایی نکرد و ادامه داد«چنار را بریدند برای بچه اش گهواره درست کردند.آهای! آهای! مرواریدهایم! پیرزنی یک تکه از چوب چنار را برداشت برد خانه اش.آهای! آهای! مرواریدهایم! شدم دختر پیـرزن.آهای! آهای! مرواریدهایم! روزی پادشاه یک اسب لاغر و مردنی داد به ما. آهای!آهای!مرواریدهایم!اسب راپرورش دادیم وغلامها آمدند و بردنش.آهای! آهای! مرواریدهایم! بعد,گردن بند مروارید دده سیاه پاره شد.»
دده سیاه داد کشید«وای دلم! در را وا کنید برم بیرون.مردم از دل درد.»
پسر پادشاه گفت:«تا همه مرواریدها نخ نشده هیچ کس نباید برود بیرون.»
دختر دنبال حرفش را گرفت«هیچ کس نتوانست آنها را به نخ بکشد.آهای! آهای! مرواریدهایم! پادشاه دختر راخواست و از او پرسید تو میتوانی مرواریدها را نخ کنی.آهای! آهای! مرواریدهایم! دختر گفت بله,اما به شرطی که تا آن ها را نخ نکرده ام هیچ کس از اتاق نرود بیرون.آهای! آهای! مرواریدهایم!»
به اینجا که رسید کار نخ کشیدن مرواریدها تمام شد و دختر گردن بند را پرت کرد به طرف دده سیاه و گفت «برش دار! به صاحبش چه وفایی کرده که به تو بکند.»
پسر پادشاه دید این همان دختر انار است.پیشانیش را بوسید و داد دده سیاه را بستند به دم اسب چموش و اسب را ول کردند به کوه و بیابان.
بعد,هفت شبانه روز جشن گرفتند و همه به مراد دلشان رسیدند.
:: موضوعات مرتبط:
داستان بلند ,
,
:: بازدید از این مطلب : 865
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6